ماکس وبر از اظهار نظر درباره جوهر و یا ذات دین خودداری می‌کند و دین را عبارت از نوع خاصی از رفتار در یک زندگی اجتماعی می‌داند که روابط قدرت‌های ” ما فوق طبیعی ” با انسان‌ها را تنظیم می‌کند. (همان، ۳۹)

چهارچوب نظری

– نظریه مارکس: کارل مارکس می‌گوید: انسان ها تاریخ خود را می‌سازند ولی آن ها این کار را نه به نحو دلخواه خویش و تحت شرایط منتخب خویش، بلکه تحت شرایطی که مستقیماً با آن ها مواجه هستند از گذشته به آن ها منتقل شده است، انجام می‌دهند.

به نظر مارکس و آگاهی اجتماعی در سطح متصور است. سطح افقی و سطح عمومی؛ در سطح عمومی مقوله آگاهی اجتماعی را می توان بویژه از دو نظر یا به دو صورت مشخص نمود:

    1. آگاهی عمومی و متعارف (روحیه اجتماعی): عبارت است از مجموعه آداب و رسوم، روحیات اجتماعی، ذوق و سلیقه عمومی و …

  1. آگاهی سیستماتیزه شده و مدرن

مارکس در سطح افقی آگاهی به شکل های گوناگون معرفت مانند معرفت فلسفی، حقوقی- سیاسی، هنری، زیبایی شناختی، مذهبی، اخلاقی و …. اشاره کرده و همه آن ها را در آگاهی اجتماعی قرار داده است. مارکس آگاهی فردی را بازتاب واقعیت در ذهن یک انسان می‌داند که جهانی درونی روحی و نفسانی است اما آگاهی اجتماعی را بازتابی ‌ژرف‌تر، همه جانبه، تعمیم یافته از از جامعه می‌داند.

‌بنابرین‏ آگاهی اجتماعی حاصل جمع ساده و انفرادی افراد بشر نیست بلکه از لحاظ کیفی از آگاهی فردی متمایز است.

به عقیده مارکس آگاهی چیزی نیست جز هستی ای که به آن آگاهی یافته ایم، چیزی نیست جز آگاهی به هستی و این هستی انسان‌ها چیزی نیست جز رواند واقعی زندگی آن ها.

در نظر مارکس هستی اجتماعی عبارت است از مجموعه ای شامل: چارچوب کیهانی، جغرافیایی شرایط نفوس و تراکم جمعیت. عوامل مختلف محیط زیست، تمام اشیاء و مواردی که خود انسان خلق کرده و بالاخره تمام مناسبات روابط مادی بین انسان‌ها و طبیعت و بین خود انسان‌ها که در جریان کار که مهمترین عنصر است ایجاد می‌شوند (اژدری زاده- فصل نامه حوزه و دانشگاه شماره ۱۱و ۱۲)

در نتیجه از نظر مارکس بین دین، حقوق، سیاست که بخش‌هایی از رو نبایند و ‌و رابط تولید که به عنوان زیر بنا عمل می‌کنند شباهت‌های کارکردی وجود دارد.

ریمون آرون معتقد است که دین شامل مجموعه ای از باورهاست و این باورها معمولاً توسط کلمات بیان می‌شوند یعنی به صورت اندیشه ای در می‌آیند که کم و بیش شکل دستگاه فکری به خود گرفته است و فقط با اعمال که مظاهر و جلوه های باورها و شیوه های تجربه آن ها هستند زنده می ماند و مشخص می‌گردد (آرون- جلد دوم- ۱۳۶۶، ۵۶)

تعریفهای مربوط به دین در جامعه شناسی را اصولا به دو دسته تقسیم می‌کنند: تعریفهای جوهری (substantive) و تعریفهای کارکردی (functional). تعریفهای جوهری مذهب را بر پایه محتوای معنایی آن، و تعریفهای کارکردی آن را بر حسب جایگاه یا نقش که در نظام اجتماعی یا روان شناختی دارد- یعنی برحسب تعادل و نظم روانی که برای فرد ایجاد می‌کند یا نقشی که در یکپارچگی و همبستگی اجتماعی ایفا می‌کند- بیان می‌دارد مشکل در تعاریف جوهری تفاوت در نظامهایی معنای «شناسنده» و «موضوع شناسایی، یعنی بین برداشت جامعه شنای و برداشت خود دینداران و مهمتر از آن، تفاوت در برداشت‌های پیروان دیانتهای مختلف از آنچه دین محسوب می شود، جامعه شناس و برداشت خود دینداران و مهمتر از آن، تفاوت در برداشت‌های پیروان دیانتهای مختلف از آنچه دین محسوب می شود، است. یعنی تفاوتهایی که در الهیات مذاهب گوناگون درباره جوهر راستین دین وجود دارد. تعاریف کارکردی، از سوی دیگر نه تنها مشکل تفاوت در نظامهای معنایی مشاهده گر و مشاهده شونده را حل نمی کند، بلکه مشکلات چندی از قبیل نوعی منطق دوری در تعریف و سوگیری ایدئولوژیک را به آن می افزاید. در این جا برای نمونه شمه ای از تعریفهای جامعه شناختی از دین را که توسط برخی از ناموران این رشته شده است، ذکر می‌کنیم:

در یکی از قدیمی ترین تعریف‌ها، ادوارد تایلور، مردم شناس انگلیسی، دین را «اعتقاد به موجودات روحانی (spiritual) دانسته است، این تعریف جوهری وی مبتنی بر دیدگاه او درباره منشاء دین یا ابتدایی ترین شکل دین، یعنی انیمیسم (animism) است. در انتقاد به تعریف او از دین از جمله گفته شده که الزاماًً در همه ادیان بررسی شده در سطح جهان، باور به «موجودات روحانی» یا «مابعد الطبیعی» دیده نمی شود، مثلاً بودیسم تراوادا (Theravada Buddhism) فاقد چنین مفاهیمی است. امیل دورکیم برای احتراز از مشکل تایلور در زمینه قائل شدن به «موجودات روحانی» در همه ادیان و با اتکا به تئوری خویش که توتمیسم را ابتدایی ترین نوع مذهب بیان می کرد، عنصر مشترک در همه ادیان را تقسیم همه اشیاء و پدیده ها به دو قلمروی مقدس (sacred) و نامقدس (profane) یافت. او تحت تأثیر رابرتسون اسمیت که اظهار می داشت مذهب را نمی توان صرفا بر پرایه باورها یا اعتقادات توضیح داد و باید به اعمال یا مناسک مذهبی نیز مستقلا جایگاه مهمی اختصاص داد، به تأکید یک سویه تایلور و برخی دیگر از متفکران بر اعتقادات مذهبی معترض بود. سرانجام دورکیم دین را در قالبی که هم جوهری و هم کارکردی است، ‌به این صورت تعریف کرد:

نظامی واحد از عقاید و اعمال منتسب به اشیا و امور مقدس- یعنی اشیاء و امور متمایز شده و حرمت یافته- که همه مؤمنان رادر یک اجتماع معنوی واحد یا یک تشکیلات دینی (church) گرد هم می آورد.(p.62.1968).

عنصر مشترکی را که دورکیم مدعی یافتن آن در همه مذاهب بود، یعنی تفکیک همه اشیاء و امور به دو قلمروی مقدس و نامقدس، از سوی مردم شناسانی که دست به پژوهش‌های می‌دانی زده بودند مردود شناخته شد. از جمله اونس پریچارد متوجه شد که چنین تفکیکی در بین قوم «آزانده» در آفریقا به عمل نمی آید و نظیر این مشاهده را سایرین نیز گزارش کردند.

از جمله تلاش‌های جدیدتر برای ارائه تعریف مناسبی از دین تعریف رادنی استارک، یکی از چهره های سرشناس جامعه شناس دین در آمریکا، است که دین را «الگوهای اجتماعاً سازمان یافته از باورها و عملکردهایی» دانسته است که به «معنای غایی مربوط می‌شوند و بر فرض وجود ما بعد الطبیعه استوارند»(stark,1985,p.310) . این تعریف علاوه بر جنبه کارکردی آن (معنا بخشیدن به حیات انسان)، در معرض همان اتهام قبلی است که مفهوم ماوراء الطبیعه را، که مفهومی متعلق به فرهنگ و تمدن خاصی است، به سایر فرهنگ‌ها تعمیم می‌دهد. اگرچه استارکت قویاً از موضع خود دفاع کرده و معتقد است مذهبی که مفروضات مابدالطبیعه نداشته باشد اصلا مذهب نیست. (stark,1983).

تعریف اسپایر و نیز که مذهب را «نهادی متشکل از کنشهای متقابل الگو یافته توسط فرهنگ یا موجودات ابر انسان (superhuman) مفروض در فرهنگ (Hamilton,1995,p.14) می‌داند، صرفاً رابطه با موجود «ابر انسان» را جایگزین «رابطه با ما بعدالطبیعه» کرده و در مظان همان اتهام قبلی است.

کارل مارکس (۱۸۱۳-۱۸۱۸) متفکر شهیرقرن نوزدهم، هیچ اصالت وجودی ای برای دین قائل نیست و ظهور و افول آن را همچون دیگر پدیده‌های ذهنی و غیر مادی، تابع زیر ساخت های اقتصادی جامعه و مناسبات طبقاتی حاکم می‌داند. وی در کتاب مرام آلمانی معتقد است:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت