او در همه حال، جانب دربار و دولت ایران را نگه میدارد و همواره توجه دارد که ذرهای از حیثیت و اعتبار دولت کاسته نشود. در خطابهای که در نزد رئیس جمهور ایراد میکند، این توجه کاملاً مشاهده میشود:
* «حاجی: السلام ای رئیسالروسا، راس ریاست، نظری کن ز وفا سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبلهی عالم، شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتش حضرت ظلاللهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمانشکن و روس بر باد ده و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به طرف آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببندد به صفا عقد مودت. …» (مرکز:۷۳۵)
گذشته از این خطابهی کاملاً رسمی، در صحبتهای غیررسمی هم این توجه و وفاداری عیان است.
در ملاقات با وزیر امور خارجه:
* «دیلماج: جناب سفیر! وزیر خارجه میفرمایند وقت ملاقات شما با مستر پرزیدنت راس ساعت یازدهه.
حاجی: تشکر کن، ولی بروز نده خیلی خوشحالیم، یه اسمی هم از قبلهی عالم ببر.» (مرکز:۷۳۳)
* «دیلماج: بعله میگن این شرفیابی سریع، شانس دولت ایران است، سفیر عثمانی بیشتر از چهار ماه پشت در منتظر موند.
حاجی: چه سعادتی، ولی اینو نگو، بگو این خوش اقبالی دوجانبه است.» (همان)
و یا در هتل «پارادایز» مشغول خوردن کوفته است، از لای کوفته، قطعهای طلا در میآورد و به دندان میزند، میگوید:
* «حاجی: مرغ درباری تخم طلا میکند، ولایت غربت در بمانی، یک سکه کف دستت نمیگذارند به راه خدا، ما مردمی آبرومندیم.» (مرکز:۷۳۰)
حتی هنگامی که خدمهی سفارتخانه را به دلیل نرسیدن مواجب، از دربار مرخص میکند، با وجود نارضایتی قلبی، همچنان به دربار و قبلهی عالم وفادار است؛ وقتی در مسابقهی تیراندازی پارک شرکت میکند و جلیقهی ضدگلوله را برنده میشود، چنین میگوید:
* «حاجی: حالا که وسعمون نمیرسد برای لشکر توپ و تفنگ و ساز و برگ بخریم به جهت حراست مملکت، این زره نوظهور جان ولینعمتمان را از گلولهی آتشزا در امان میدارد. نفوس نباشد، مباشد، قبلهی عالم که باشد نفوس هم پیدا میشود، همهی عالم فدای یک تار موی قبلهی عالم. از بخت بد ما هیچ کس نیست، این همه جان نثاری را به عرض برساند، ما عاقبت به خیر بشیم آخر عمری.» (مرکز:۷۴۸)

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

او یک ایرانی تمامعیار است و برای ایرانی بودن و ماندن، شرف و ارزش زیادی قائل است. در نامه به دربار که شرح سفرش را گزارش میدهد، چنین مینویسد:
* «حاجی: …عجیب آنکه در تمام راه عبور، هرگز ایرانی با لباس ایرانی ندیده بودند، ما را که میدیدند، متحیرانه میپرسیدند: اهل چه مملکتی هستید، بسیار جای تاسف، ملت ایران که اقدم تمام ملل دنیاست، با اینکه در پایتخت تمام این ممالکی که عبور کردیم، سفیر هم دارد، مردم ایران را نمیشناسند، گویا مسافران ایرانی از مامور دولت، مسافر و غیر و وقت عبور از این نقاط، همگی به لباس فرنگی در آمدند، مخصوصا به میزمحمودخان مترجم سفارش کرده، هر کس از شما جویا شد، بگوئید اهل ایرانیم، مامور به ینگه دنیا.» (مرکز:۷۲۹)
پایبندی به آداب و رسوم ایرانیاش تا به حدی است که در ملاقات با سران کشور امریکا، مشتی پسته به آنها میدهد تا بنابر اعتقاد ایرانیاش، آنها را نمکگیر کند. مهمان نوازی مفصلش از رئیس جمهور هم نمایشی کامل از این اعتقاد ایرانی است که «مهمان حبیب خداست».
او انسانی خوشبین و بسیار امیدوار است؛ به نحوی که میتوان به جای واژهی خوشبینی، ساده لوحی را صفت او قرار داد. در حقیقت خوشبینی فراوان، کاملاً او را تبدیل به انسانی ساده لوح و زودباور نموده است.
در ملاقات با رئیس جمهور، سخنان رسمی او را برای شاه در ذهن خود این گونه بیان میکند:
* «حاجی: …وقتی عرض سلام و تهنیت داشتند و اسم مبارکتان به زبانشان آمد، یک باره منقلب شده و چارستون بدنشان به لرزه افتاد، حالی که ندانستم از خوف بود یا از فرط سرور، ترس اگر بود ترس کوچک از بزرگتر بود، به رمل و اسطرلاب هم نمیآمد که امیر ینگه دنیا، دلباخته و سوخته و رسوای شهریار ایران شود و ملک و مملکتش را وادارد یار وفادار و هم عهد دائم سلطان صاحب قران باشد.» (مرکز:۷۳۶)
و پس از آن ملاقات، «حاجی» با لباس سفید منزل بر روی صندلی نشسته و با دیلماج به آرامی حرف میزند.
* «حاجی: وه، چه ملال دلچسبی دارد خستگی بعد از فتح، امروز هر ایرانی میتواند بگوید من هم سری دارم در سرها. …» (مرکز:۷۳۸)
اعتقادات مذهبی و پایبندی به آنها نقش مهمی در زندگی او دارد، ولی آنچه مسلم است این است که اعتقاد او طبیعتاً اعتقاد به ظواهر شریعت و پایبندی به پارهای آداب و رسوم آن است. او به نوعی، ایمانی کاسبکارانه دارد. او سفارتخانه را با گفتن «بسم الله الرحمن الرحیم» افتتاح میکند، به امید اینکه رونق کسب و کار و تجارت را در آن مشاهده کند، نامهای که برای نخستین بار به سفارتخانه رسیده، به همین امید، با نام خدا میگشاید. با گرفتن وضو به بستر میرود. ولی این ظواهر، ایمان قلبی او را به خدا نفی نمیکند. او در باطن، ایمانی نسبتاً بیچون و چرا نسبت به خداوند دارد که پرداختن به ظواهر امر مانع بروز آشکار آن میشود. در ابتدای اقامت در واشنگتن در هتل پارادایز، هنگامی که نظارهگر منظرهی شهر واشنگتن است، خطاب به دیلماج خود میگوید:
* «حاجی: الله اکبر؛ نعوذ بالله، خود بهشت، آمیز محمودخان مترجم، الله اکبر.
دیلماج: بفرمائید God is Great
حاجی: دیلماج من و خدا نباش، خدا به هر سری داناست. …» (مرکز:۷۳۰)
و اگر چنین ایمانی نبود، چه چیزی میتوانست «حاجی» را وادار کند تا با آن حالت سرخوردگی و ناامیدی، گوسفندی را قربانی کند و گوشت آن را به فقرا ببخشد؟!
این تقابل موجود بین پرداختن ظواهر شریعت و ایمان قلبی را که در شخصیت «حاجی واشنگتن» به صورت یک تناقض آشکار مشاهده میشود، در صحنهی قربانی به وضوح میبینیم؛ پس از درد دلهایش با گوسفند و شکایتهایی که از دربار در نزد خود میکند، چنین میگوید:
* «حاجی: …من حاج حسینقلی، بنده درگاه، آدم ساده باده، قانع به نوکری، امیدوار به الطاف همایونی، حاجی رو ضایع کردند الحق،از این دست شدیم: سخت،دودل، بزدل، مردد، مریض، مفسد، رسوا، دورو، دغل، متملق، حاجی به شوق کدام کعبه قربان کردی؟» (مرکز:۷۴۹)
ایمان واقعی و پایبندی به آن، مجموعهای از فضایل اخلاقی را صفت انسانها میکند که این صفات فضیله، وجود رذایل اخلاقی و صفات ذمیمه را در انسانها برنمیتابند و این از آموزههای اصلی مذهب در زندگی و شخصیت انسانهاست. در اینجا، داشتن ایمان واقعی و صفاتی که «حاجی» برای خود برمیشمرد، ناقض یکدیگرند. صفاتی که «حاجی» برای خود برشمرده، صفتهایی هستند که انسان را برای بهره بردن از زندگی زمینی بهتر و راحتتر کمک میکند؛ صفاتی آبادگر این جهان و مخرب دنیای جاویدان که در برابر کعبه قرار میگیرند؛ کعبهی جان، کعبهی معنویت.
«حاجی» مردی احساساتی است. ترحم آوردن بر کودک فقیری که در خیابان او را به جای کشیش گرفته بود و متاثر شدنش از سخن آن کودک که «در این کشور، ما فقرا پیش مسیح هم بریم، میگه من کشیش نیستم.» پناه دادن به سرخپوست فراری و دلسوزیاش به حال گوسفند، نمونههایی از احساسات او هستند.
احساسات فراوان و بیقراریها و دلتنگیهایش برای تنها اولادش، «مهرالنسا»، نمونهی آشکار وجود احساسات پر قلیانش است. «حاجی» بسیار برای او دلتنگ میشود و گاه و بیگاه به یاد او میافتد، تا جایی که سعی میکند جای خالی او را با عروسکی پر کند و با آن صحبت کند. نکتهی جالب این است که وقتی سرخپوست را محو تماشای تصویر دخترش میبیند، چنان که از یک ایرانی ناموسپرست انتظار میرود، با او برخورد میکند.
* «حاجی: یه دفعهی دیگه پاتو بذاری تو این اتاق، قلم پاتو میشکونم، پسرهی چشم ناپاک.» (مرکز:۷۶۰)
ولی کمی بعد قاب عکس را برمیدارد و دوباره به او میدهد. میتوان این برخورد «حاجی» را با آرزوی قلبی پدرانهاش، یعنی گزینش دامادی شایسته برای تنها دخترش، توجیه نمود؛ آرزویی که به دلیل شرایط زمانی و مکانی، آن را تا حدی دور و یا غیرقابل حصول میبیند.
گرچه «حاجی» درباری آدابدان، با عنوانی سیاسی مامور به فعالیتهای سیاسی میشود، ولی فاقد هر گونه هوش سیاسی و تدابیر دیپلماتیک است. بیتدبیری او را از همان قسمتهای آغازین ماجرا متوجه میشویم.
* «حاجی: …فردا صبح باید بریم خدمت وزیر خارجه، دست به کار شو، ترجمهی صورت نطق شرفیابی رو حاضر کن.
دیلماج: جسارت است جناب سفیر، شما که هنوز صورت نطق را تهیه نکردهاید، نامهی ننوشته را که نمیشود ترجمه کرد.
حاجی:مرحبا، اول باید نامه را نوشت.» (مرکز:۷۳۲)
چنین بیتوجهیای از چنین مقام سیاسی، کاملاً غیرمنتظره است.
و یا در جایی که در صدد تدبیر اندیشی برمیآید، در مشورت با دیلماج خود میگوید:
* «حاجی: ما کارهای زیادی در پیش داریم. اول از همه باید اطلاعات جمعآوری کرد.
دیلماج: اگر نیت شما کسب اطلاع است، نقلی نیست، کعب الاخبار میشویم، منتها این اطلاعات را باید از خارج از سفارتخانه بدست آورد.
حاجی: یقیناً و بسیار آشکار، نه از راه استراق سمع و زیر زبان کشی، باید در اجتماعاتشون راه پیدا کرد.
دیلماج:That`s enough
حاجی: حتی در محافل خصوصی هم دندانشون شد و متقابلاً مراقب بود خبری از داخل سفارت به خارج درز نکنه.
دیلماج: نقداً پیشنهاد بنده این است اجازه بفرمائید بنده به بهانه آموختن علم طبابت داخل شوم به مدرسه طب.» (مرکز:۷۴۲)
و «حاجی» موافقت میکند. در حقیقت، نتیجهی این تدبیر اندیشی و هم اندیشیاش با دیلماج، انتخاب شیوهای قدیمی و از رواج افتاده در دیپلماسی، برای کسب اطلاعات و به حصول انجامیدن ترفند دیلماج برای رسیدن به خواستهاش، تحصیل طب بود و بس.
نمونهی کامل بیصلاحیتی سیاسی او در این است که با وجود گذشت چهار ماه از برگزاری انتخابات رئیس جمهوری، از این جریان کاملاً بیاطلاع و از برکناری رئیس جمهور سابق از سمت خود بیخبر مانده بود.
«حاجی» در همان لحظات آغازین استقرارش در کشور آمریکا، متوجه تفاوت آن با کشورش میشود و با همهی وفاداری و جانبداریهایش از دربار و کشورش، به این موضوع اقرار میکند:
* «حاجی: شب روشن، شهر تابان، چراغان است انگار هر شب اینجا، عید است همهی اوقات، مردم تازه از حمام درآمده، پاکیزه، رخت نو بر تن، واشنگتن شهر سور و نور وسرور، اینجا جای دگر است، زندگانی دیگر، گدا هیچ نیست، عمارت گلی هیچ نیست، چراغ، همه برق است. استامبول که جای خود دارد، پاریس و وینه، ابرقو هستند پیش واشنگتن.» (مرکز:۷۳۲)
این مقایسهی پایانی در عبارت، نهایت کوچکی و غیرمتمدن بودن مملکتش را نشان میدهد، وقتی «ابرقو» مشبه به ضعف «پاریس» و «وین» در برابر «واشنگتن» میشود و این چنین شهری از سرزمینش را به عنوان نماد دور بودن از تمدن مطرح میکند، خود اعترافی است به واقعیت انکارناپذیر عقب ماندگی ایران.
گذشته از این «حاجی»، خود، گهگاهی در برابر این همه تفاوتهای غیر قابل مقایسه دچار تردید میشود، ولی همچنان به رسم یک درباری متملق از واقعیات میگذرد و به آب و رنگ میپردازد. نمونهای از این تردید و دودلی را پس از ملاقات عادی و رسمیاش با رئیس جمهور، در گفتگویش با دیلماج میبینیم:
* «حاجی: وه، چه ملال دلچسبی دارد خستگی بعد از فتح، امروز هر ایرانی میتواند بگوید من هم سری دارم در سرها، حقیقتاً ما تمدنی کهن داریم یا کهنه؟
دیلماج: که،کهنه، کهنه.
حاجی: باید سفارتخانهی آبرومندی درست کنیم، شما از این ساعت مامورید، عمارت مناسبی با مبل و اثاث نقره اجاره کنید، با کالسکه و کالسکهچی و آشپز و دربان.» (مرکز:۷۳۸)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت