البته باید اشاره داشت که امروزه زردشتیان ازدواج با محارم را جایز نمیدانند.[۳۱۵]
۴-۲- خرفسترغن
سیاهجامگان نیمی از چوبدستی خود را که کافرکوب نام داشت، سیاه کرده بودند و همزمان با آغاز این نهضت، با در دست داشتن این چوبدستیها به ابومسلم پیوستند.[۳۱۶] برخی از محققان، این چوبدستی سیاهجامگان را به دلیل دفع گزند عربان، با خْرَََفْسْتْرَغَنْ [۳۱۷] زردشتیان که برای دفع خرفستران[۳۱۸] و موجودات زیانکار به کار میرود، یکی دانستهاند.[۳۱۹]
( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
در دین زردشتی مار، کژدم، موش، مورچه، ملخ، مگس، پشه، زنبور، عنکبوت، کرم، سوسک و همه جانوران زیانکار «خرفستر» نام دارند و باید آنها را از بین برد. زردشتیان اعتقاد دارند آنچه بد و زیانکار است و زندگی خوش و آرامش ایشان را به هم میزند، اهریمنی و سزاوار دشمنی است. آنان وظیفه داشتند با خرفستران بجنگند و جهان پاک ایزدی را از آلایش اهریمنان بزدایند.[۳۲۰] از نظر زردشتیان، خرفستران از تن اهریمنان هستند و با کشتن آنها اهریمن صدمه میبیند.[۳۲۱] آنان هنگام کشتن خرفستران باید این کلمات را به زبان برانند: «به خاطر ترک گناهان و دوستی ثواب، خرفستران را میکشم و میرانم». در این صورت به اندازه تعداد خرفسترانِ کشته شده و اهمیت آنها، گناهان زردشتیان بخشیده میشود.[۳۲۲]
در ایران قدیم، موبدان بایستی همیشه یک چوبدستی که در اوستا خرفسترغن (وندیداد، فرگرد ۱۸: ۲)، حشراتزن، حشراتکش و در پهلوی مارگن یا خرفسترگن نام دارد، همراه خود داشته باشند؛[۳۲۳] چرا که آنان در کشتن خرفستران وظیفه سنگینتری نسبت به دیگران داشتند.
همچنین در ایران باستان، جشنی برای کشتن جانوران زیانکار برگزار میشد. در آغاز تابستان در روز معینی، زنان و مردان که بیشتر از خاندان موبدان بودند، جامه سفید به تن کرده و با یک چوبدستی در شهر و بیرون از آن به کشتن خرفستران میپرداختند. آنان پس از این کار، خرفستران کشته شده را در جای مخصوصی روی هم میریختند و از داروهایی برای از بین بردن کامل آنها استفاده میکردند.[۳۲۴]
۴-۳- اشتراک در ناموس
برای بررسی این اندیشه در بین سیاهجامگان کمی به عقب برمیگردیم. همانطور که پیش از این خواندیم، یکی از دعات عباسی که عماربنیزید نام داشت، بعد از اینکه مدتی مردم را به عباسیان دعوت نمود، روش خود را تغییر داد و به خرّمدینان گرایش یافت. او به عنوان داعی عباسی عقاید خرّمدینان را در بین مردم ترویج میکرد و به نشر عقاید آنان میپرداخت. او زنان را برای همه حلال دانست، روزه و نماز را باطل إعلام کرد و گفت منظور از نماز، نیایش امام و منظور از حج، وصول به امام است.[۳۲۵]
اندیشه اشتراک زنان که توسط عمار در بین سیاهجامگان تبلیغ شد، نشان دهنده تأثیرپذیری آنان از عقاید مزدکیان است. اگر عقاید مزدکیان را مورد کنکاش قرار دهیم، درمییابیم که مزدک نیز اندیشه اشتراک اموال و زنان را ترویج میکرد و به مساوات در مال و زن اعتقاد داشت.[۳۲۶] او میگفت مال، فرزند و زن در میان تمام انسانها مشترکند و عقیده به آن، موجب رضایت خداوند و کسب پاداش خواهد شد.[۳۲۷]
در مورد اعتقاد مزدک به اشتراک زنان روایات مختلفی ذکر شده است. بنا به روایتی، مزدک مردم را از مخالفت و کشتار نهی میکرد و میگفت چون بیشتر کشتارها و مخالفتها به دلیل تصاحب زنان و اموال است، زنان برای همه حلال و اموال نیز برای همه مشترک است و این دو مانند آب، آتش و غیره در میان تمام انسانها مشترکند.[۳۲۸] از نظر وی، رنج مردم - که سبب آن وسوسه دیو تاریکی است- بایستی با اشتراک عادلانه در همه چیز، از میان برداشته شود. در نتیجه، وی به مزدکیان توصیه میکرد که زنان خود را همچون مال خود در اختیار دیگران قرار دهند، تا هیچکس از لذات و شهوات دنیا بینصیب نماند.[۳۲۹] در روایتی دیگر، در زمان مزدک، مردان خاندان سلطنتی، زنان متعددی را در حرمسراهای خود نگهداری میکردند و مزدک با چنین رسمی مخالف بود؛ چرا که از نظر وی به پاداشتن حرمسرا باعث میشد که مردانی که در طبقه پایین جامعه زندگی میکردند، برای ازدواج با مشکل مواجه شوند.[۳۳۰]
جدا از وجود اندیشه اشتراک زنان در بین سیاهجامگان که بیانگر تأثیرپذیری ایشان از مزدکیان است، باید گفت که بین سیاهجامگان و مزدکیان ارتباط نزدیکی وجود دارد و برخی از محققان نیز به این ارتباط اشاره کردهاند.[۳۳۱] هر چند که این ارتباط خیلی روشن نیست،[۳۳۲] اما موارد بسیاری در منابع وجود دارد که نشان دهنده پیوند میان ابومسلم با مزدکیان است.
به عنوان مثال، در تاریخ آمده است که پس از دستور خسرو انوشیروان مبنی بر کشتار مزدکیان، برخی از آنان که از این کشتار جان سالم به در بردند، پنهانی به حیات خود ادامه داده و در زمان محمدبنحنفیه به او پیوسته و پس از وی به سیاهجامگان گرایش یافتند و ابراهیم امام را به عنوان امام پذیرفتند. پس از ابراهیم نیز به امامت ابومسلم و دختر او گوهر معتقد شدند.[۳۳۳]
به عنوان دلیلی دیگر باید گفت ابومسلمیّه که ابومسلم را امام خود میدانستند و بر این باور بودند که خدا در او حلول کرده است، در منابع به عنوان فرقهای از مزدکیان و خرّمدینان ذکر شده است[۳۳۴] که این موضوع ارتباط بین این دو را پررنگتر میکند. با توجه به اینکه خرمدینان همان نومزدکیان میباشند، میتوان استنباط روشنتری از ارتباط بین سیاهجامگان و مزدکیان داشت. در نشان دادن این ارتباط موارد دیگری هم وجود دارد که در زیر میتوان از آن نام برد:
۱- مسعودی (متوفی۳۴۴) آورده است که پس از انتشار خبر کشته شدن ابومسلم، خرمدینان شورش کردند. ایشان که مسلمیه نیز نام داشتند و ابومسلم را امام خود میدانستند، پس از مرگش به دو دسته شدند. برخی مرگ او را انکار کرده، منتظر بازگشت او ماندند و برخی با قبول مرگ او، دخترش فاطمه را امام خود دانستند و فاطمیه نام گرفتند؛[۳۳۵]
۲- خرّمدینان معتقد بودند که از نسل فاطمه - دختر ابومسلم- مردی خواهد آمد و بر کل زمین احاطه خواهد یافت؛[۳۳۶]
۳- بنا به روایتی، بابک رهبر جنبش خرّمدینان، پسر مطهّر نوه ابومسلم بوده است؛[۳۳۷]
۴- خرّمدینان هر از گاهی گرد هم جمع میشدند و با یاد ابومسلم و خاطره مرگ او لحظاتی را به سوگواری و عزاداری پرداخته و منصور را به دلیل کشتن وی لعنت میکردند؛[۳۳۸]
۵- خرمدینان به مهدیبنفیروز نوه ابومسلم درود و سلام میفرستادند؛[۳۳۹]
۶- برخی منابع فرقه کوذیه یا کُرْدَکیه را فرقهای از فرق مزدکی و خرمدینی ذکر کردهاند. فرقه کوذیه، کردکیه و کورَکیه که تلفظ نادرست فرقه کودکیه هستند، به مهدیبنفیروز - پسر فاطمه- منسوب است[۳۴۰] و به این دلیل به کودکیه معروف شده است که خرمدینان به دلیل احترام زیاد به وی، او را کودک دانا میخواندند.[۳۴۱]
فصل دوم
راوندیه
۱- معرفی راوندیه
سال ۱۴۱ ه.ق. هاشمیه،[۳۴۲] قصر منصور (۱۳۶-۱۵۸)، صحنۀ حضور کسانی بود که با شور و اشتیاق گرد قصر وی جمع آمده و قصر او را طواف میکردند. آنان علاوه بر اعتقاد به الوهیت منصور، بر این باور بودند که روح آدم (ع)، در عثمانبننَهیک[۳۴۳] و روح جبرئیل، در هَیثمبنمعاویه[۳۴۴] حلول نموده است.
منصور به محض آگاه شدن از این موضوع، دستور دستگیری آنان را صادر نمود. در نتیجه، به دستور وی، ۲۰۰ نفر از شورشیان دستگیر و راهی زندان شدند. با دستگیری شماری از آنان و متفرق شدن باقیماندگان، آرامش دوباره به هاشمیه بازگشت، اما هنوز مدتی نگذشته بود که هاشمیه بار دیگر دچار آشوب گشت. اینبار شورشیان با هدف کشتن منصور و آزاد کردن بزرگان خود- که مدتی پیش منصور، آنان را زندانی کرده بود- به داخل قصر هجوم بردند. این افراد که ابتدا به الوهیت منصور معتقد بودند، نظر خود را در مورد وی تغییر دادند و او را دشمن خدا دانستند و با باور به اینکه خدا از پیکر منصور خارج شده، وی را لعنت کرده و کشتنش را واجب دانسته،[۳۴۵] درصدد قتل منصور برآمدند.[۳۴۶]
آنان با نقشهای قبلی، تابوتی را حمل کرده و با تظاهر به تدفین میت خود، به سمت قبرستان حرکت کردند، اما همینکه به قصر منصور نزدیک شدند، مسیر خود را تغییر دادند و به زندان قصر حمله نموده و بزرگان خود را آزاد کردند. آنان پس از آزادیِ بزرگان خود، وارد قصر شدند و دروازه های قصر را - به منظور جلوگیری از رسیدن قوای کمکی- محکم بستند.[۳۴۷]
منصور و چندین تن از همراهانش که در قصر به سر میبردند، با اطلاع از وقوع این حمله ناگهانی، با ناامیدی کامل و در حالی که به شدت احساس خطر میکردند، درصدد مقابله با آنان برآمدند. به دستور منصور، چند نفر برای درخواست یاری از مردم، به پشتبام قصر رفته و با فریاد مردم را به کمک فرا میخواندند. جنگ کاملاً نابرابری بین آنان که بالغ بر ۶۰۰ تن بودند و همراهان اندک خلیفه درگرفت. شمشیرِ غضبِ آنان هر لحظه جان خلیفه و یاران اندکش را تهدید میکرد. عثمانبننهیک در گیرودار جنگ به شدت مجروح شد و بر اثر این جراحات چند روز بعد درگذشت. با وخیمتر شدن اوضاع، مَعــنُبنزائدهشیبانی[۳۴۸] که در آن حوالی مخفی بود، برای حمایت از منصور وارد صحنۀ نبرد شد. وی که فداکاری زیادی در حمایت از منصور از خود نشان داد، سهم بزرگی در دفع فتنه راوندیه داشت. مدتی بعد، قوای مردمی و سپاه خلیفه نیز فرا رسیدند و موفق شدند شورش آنان را سرکوب نمایند.[۳۴۹]
هر چند این شورش خاموش گشت، اما ترس ناشی از این شورش، به حدی بود که پس از خاتمه آن، منصور که ترس و بیم تمام وجودش را گرفته بود[۳۵۰] و دیگر در هاشمیه احساس امنیت نمیکرد، برای رهایی از تعرض دشمنان و تهدیدات خارجی، دستورِ ساختِ شهرِ بغداد[۳۵۱] را صادر نمود.[۳۵۲]
این افراد که بر ضد خلیفه مسلمانان دست به سرکشی و قیام مسلّحانه زدند، بر اساس روایت بسیاری از منابع، اهل خراسان[۳۵۳] و عضوی از فرقه راوندیه[۳۵۴] بودند.
۱-۱- وجه تسمیه راوندیه
در مورد علت نامگذاری آنان به راوندیه، روایات مختلفی ذکر شده است. بنا به نظری، آنان از پیروان و هواداران عبداللهبنراوندی[۳۵۵] بودهاند و به دلیل پیروی از وی راوندیه نام گرفتهاند،[۳۵۶] و بنا به نظری دیگر، آنان به این دلیل راوندیه نام گرفتهاند که منطقه راوند در نزدیکی اصفهان کانون دعوت آنان به شمار میرفته است،[۳۵۷] اما این نظر درست نیست؛ چرا که بر اساس روایات بسیاری از منابع، راوندیه اهل خراسان بودهاند و احتمالاً کانون دعوت آنان نیز در خراسان بوده است نه در اصفهان. با این توضیح به نظر میرسد که راوندیه نام خود را از نام رهبرشان گرفتهاند.
۱-۲- بررسی تاریخی راوندیه
اگر بخواهیم سیر تاریخی راوندیه را از زمان شکلگیری تا پایان آن بررسی کنیم، ابتدا باید به فرقه کیسانیه بپردازیم. همانطور که میدانیم، بر اساس عقاید فرقه کیسانیه، امامت پس از علی (ع) به محمدحنفیه رسیده است. محمدحنفیه در ۸۱ ه.ق. درگذشت و پس از مرگ وی، گروهی بر آن شدند که وی در زمان حیات خود، فرزندش عبداللهبنمحمد معروف به ابوهاشم را به جانشینی خود برگزیده است. بلافاصله پس از مرگ ابوهاشم در ۹۸ ه.ق. موضوع جانشینی، مجدداً باعث بروز اختلاف در بین هواداران وی شد. در میان گروه های شکلگرفته، گروهی معتقد بودند که ابوهاشم، محمدبنعلیبنعبداللهبنعباس را به جانشینی خود انتخاب نموده است. معتقدان به این عقیده، راوندیه نام گرفتند[۳۵۸] که به ادامه سلسله امامت، پس از محمدبنعلی در میان عباسیان معتقد شدند.[۳۵۹]
راوندیه در ۱۰۱ ه.ق. نمایندگانی از جانب خود، نزد محمدبنعلی فرستادند و با وی بیعت نمودند. مقارن همین زمان، داعیان عباسی در گوشه و کنار، مشغول دعوت و جلب افکار عمومی، برای پذیرش خلافت عباسیان بودند. ابومسلم نیز که به ابراهیمامام پیوسته بود، در حال تدارک قیامی بزرگ، برای برانداختن سیطره و قدرت امویان بود و عدۀ زیادی از مردم به صف هواداران او پیوسته بودند. راوندیه نیز پس از مرگ محمدبنعلی، با پوشیدن لباسهای سیاه، به سیاهجامگان پیوستند.[۳۶۰] ابومسلم که برای قیام خود به حمایت و پشتیبانی گروه های مختلف برای چیره شدن بر امویان و افزایش دایرۀ هواداران خود نیاز داشت، حضور راوندیه را در جنبش خود با روی باز پذیرفت.
منابع آوردهاند که عبداللهبنراوندی نیز به عنوان یکی از رهبران عباسی، مردم را به سوی عباسیان فرا میخواند. او که همراه با چند تن از هوادارانش در خراسان به سر میبرد، با مشاهده بیپروایی ابومسلم در کشتار مردم، درصدد برآمد با او صحبت کند و او را از این اقدامات خشن نسبت به مردم بیگناه بازدارد، اما ابومسلم در پاسخ به اعتراض او، بیان کرد که هدفش بدون کشتن مردم محقق نمیشود و چارهای غیر از ادامه این روند ندارد.[۳۶۱] این مسئله که عبدالله در مورد قتلعام مردم با ابومسلم صحبت نمود و درصدد حل این موضوع برآمد، نشان میدهد که مناسبات نزدیکی بین این دو برقرار بوده است.
عبدالله برای کمک به ابومسلم، نامهای به سایر هواداران خود نوشت و از آنان خواست که به سیاهجامگان ملحق شوند. هنوز مدتی از نوشتن این نامه نگذشته بود که بسیاری از هواداران عبدالله نزد ابومسلم گرد آمدند. ابومسلم همینکه از تجمع آنان مطمئن شد، بر اساس نقشهای قبلی، دستور داد گروه گروه راوندیان را به باغی ببرند و مخفیانه آنان را بکشند. بدین ترتیب، عبدالله و بسیاری از هوادارانش در این ماجرا به قتل رسیدند. لازم به ذکر است که همه راوندیان در این ماجرا کشته نشدند. مدتی بعد خبری به ابومسلم رسید مبنی بر اینکه گروهی از راوندیان او را میپرستند. ابومسلم با اطلاع از این قضیه، بار دیگر به آنان حمله و آنان را سرکوب نمود. روایتی وجود دارد که همین افراد با فریب یکی از نزدیکان ابومسلم، به او زهر دادند و ابومسلم پس از بهبودی، انتقام خود را از آنان گرفت.[۳۶۲]
هر چند در روزگار حکمرانی ابومسلم، قدرت راوندیه به شدت تقلیل یافت و مجالی برای ظهور نداشتند، اما پس از مرگ ابومسلم، دوباره در صحنه اجتماع ظاهر شدند و همانطور که پیش از این به آن اشاره شد، در ۱۴۰ ه.ق. با شعار خونخواهی ابومسلم و الوهیت منصور، در هاشمیه گرد آمدند و پس از مدتی به شدت سرکوب شدند، اما این سرکوبی به معنای پایان جنبش آنان نبود. راوندیه در ۱۴۲ ه.ق. بار دیگر به بهانه خونخواهی ابومسلم شورش کردند که این بار منصور سپاهی را به سوی آنان گسیل داشت.[۳۶۳]
در زمان خلافت مهدی خلیفه پس از منصور نیز راوندیه به بارگاه او شتافته و او را خدای خویش خواندند. اعتقاد آنان به الوهیت مهدی تا جایی بود که او را «المهدی ربنا و رب آباءنا الأوّلین» میخواندند.[۳۶۴] مهدی از پذیرش الوهیت خود سرباز زد و درصدد مقابله با آنان برآمد. وی برای خاتمه بخشیدن به عقاید منحرف آنان، ایشان را مورد ملامت قرار داد و کوشید آنان را از این عقیده برگردانده متقاعدشان کند که اندیشهای که در پیش گرفتهاند، بویی از حقیقت ندارد. وی آنان را توجیه نمود که عباسبنعبدالمطلب، عموی پیامبر، شایستهترین فرد برای امامت پس از پیامبر است.[۳۶۵] گویا مهدی موفق شد نظر آنان را تغییر دهد، چون ما در میان منابع، نشانهای از حضور دوباره آنان و اعتقاد به الوهیت خلیفه پس از مهدی را نمیبینیم. هر چند، محققان بر این باورند که راوندیه در شورشهای مقنّع و بابک خرمدین که سالها بعد شکل گرفتند، حضور داشتند.[۳۶۶]
۱-۳- هدف راوندیه
بنا به نظری، هدف راوندیه خونخواهی ابومسلم بوده است و آنان به دلیل نارضایتی از قتل ابومسلم بر ضد دستگاه خلافت اسلامی شورش کردهاند.[۳۶۷] بنا به نظری دیگر، راوندیه از مسئله خونخواهی ابومسلم، صرفاً به عنوان دستاویزی برای جلب هواداران او استفاده کردهاند و هدف اصلی جنبش آنان، احیای ادیان ایرانی چون زردشتی، مانوی و مزدکی بوده است و آنان درصدد بودند حکومت ایرانی را دوباره در ایران حکمفرما کنند.[۳۶۸]
۲- بررسی عقیدتی راوندیه
با مطالعه منابع تاریخی درمییابیم که نظر یکسانی در مورد راوندیه وجود ندارد. برخی از مورّخان، راوندیه را شیعه آلعباس میدانند و از سه شاخه راوندیه به نامهای ابومسلمیه، رزامیه و هریریه نام میبرند.[۳۶۹] برخی دیگر از منابع، راوندیه را شاخهای از شاخه های حلولیه و باطنیه میدانند که سبعیّه نام دارند و بر این باورند که چون زمین، آسمان و هفته هفتتا هستند، أئمه نیز هفت نفرند.[۳۷۰] علاوه بر این، در برخی از منابع، فرقه راوندیه شاخهای از فرقه کیسانیه شمرده شده است.[۳۷۱]
باید اشاره داشت که این جنبش مغایرت زیادی با اسلام و آموزههای اسلامی داشت. راوندیه در کنار اعمال و عقاید بیمعنی خود،[۳۷۲] منصور و مهدی (۱۵۸-۱۶۹) خلفای عباسی را به عنوان خدا میپرستیدند و در برابرشان سجده میکردند. علاوه بر این، به حلول خدا و فرشتگان الهی در پیکر انسان اعتقاد داشتند و بر این باور بودند که خدا در منصور، و روح آدم (ع) و جبرئیل در دو تن از اطرافیان او داخل شده است. چنین اندیشهای در بین غلات شیعه نیز رواج داشت. فرقهای از غلات به نام «نصیریه» یا «اسحاقیه» به ظهور جبرئیل در برخی از افراد اعتقاد داشتند.[۳۷۳] بررسی سایر اعتقادات[۳۷۴] راوندیه نیز بیانگر این مطلب است که عقاید آنان در تعارض با اسلام و عقاید اسلامی قرار داشت و به همین دلیل نمیتوان فرقه راوندیه را فرقهای اسلامی دانست.
۳- انعکاس باورهای ایران باستان در عقاید و افکار راوندیه
مطالعه عقاید مربوط به راوندیه گویای این واقعیت است که آنان در برخی از عقاید خود متأثر از اندیشه های ایران باستان بودهاند و در بین عقاید و افکار آنان، باورهای ایرانی، عقاید زردشتی و مزدکی خودنمایی میکند. برای نمونه، اعتقاد به الوهیت خلفا آنان را به باورهای ایرانیان باستان در مورد پادشاه نزدیک میکند و اعتقاد به ازدواج با محارم و مهماننوازی، بیانگر تأثیرپذیری آنان از ادیان ایرانی است. در زیر برای روشن شدن این تأثیرات، به بررسی دقیق این عقاید میپردازیم.
۳-۱- الوهیت خلفا
راوندیه به الوهیت منصور و مهدی اعتقاد داشتند. آنان با باور به حلول خدا در منصور، اعتقاد داشتند که منصور خداست و سخنان پنهانی و آشکار ایشان را میشنود. از این رو، هر جا که وی را میدیدند، در برابرش سجده میکردند.[۳۷۵] محققان در مورد اعتقاد راوندیه به الوهیت خلفا نظرات مختلفی مطرح کردهاند. از جمله اینکه راوندیه به حلول خدا در افراد زیباروی معتقد بوده و به جهت ظاهر زیبای منصور، به الوهیت او قائل بودند.[۳۷۶] اما باید به این نکته نیز توجه داشت که به احتمال زیادتر راوندیه در این مورد، تحت تأثیر اندیشه های ایرانی – که برای پادشاهان خود، مقام خدایی قائل بودند- قرار داشته و به همین دلیل منصور و مهدی را خدا میخواندند.[۳۷۷] اگر نظر اخیر را بپذیریم، راوندیه تحت تأثیر اندیشه های ایرانی قرار داشتهاند. برای اینکه از تأثیر یا عدم تأثیر اندیشه های ایرانی در مورد پادشاه و انعکاس آن در راوندیه اطلاع یابیم، جایگاه پادشاهان را در ایران باستان مورد بررسی قرار میدهیم، تا به شناخت کلی نسبت به عقاید ایرانیان در مورد پادشاهان دست یابیم.
در دوره هخامنشیان، پادشاه ایران خدا محسوب نمیشد، بلکه این اعتقاد وجود داشت که با کمک و حمایت اهورهمزدا به سلطنت رسیده و در مقام نماینده اهورهمزدا بر روی زمین حکومت میکند (کتیبه داریوشکبیر در بیستون، ستون ۱، بند ۵، ۶، ۹، ۱۳؛ کتیبه خشایارشاه در تخت جمشید، بند ۱؛ کتیبه اردشیر اول در تخت جمشید، بند ۱؛ کتیبه اردشیر دوم در همدان، بند ۳؛ کتیبه اردشیر سوم در تخت جمشید، بند ۱).[۳۷۸] از نظر پادشاهان هخامنشی، اهورهمزدا آنان را از میان سایرین گزینش کرده، شایسته مقام پادشاهی دانسته و در نتیجه، این مقام را به آنان داده است. پادشاه به دلیل چنین گزینشی، جایگاهی ممتاز و یگانه داشت و هیبت و عظمت خدا را منعکس میساخت.[۳۷۹] علاوه بر این، چنین جایگاهی وی را ملزم میساخت تا رفتار و کردار خود را با معیارهای اخلاقی مطابقت دهد و نماینده راستی بر ضد دروغ و تباهی باشد.[۳۸۰]
در دوره اشکانیان نیز همانند دوره پیشین، مقام پادشاهی مقامی خدایی دانسته میشد. یکی از تصاویر به جا مانده از دوره اشکانی، میترا را نشان میدهد که لباسی همانند لباس پادشاهان به تن دارد و در حال شکار است؛[۳۸۱] این مسئله که میترا همانند پادشاهان به شکار میپردازد و از نظر ظاهری نیز لباسی همانند پادشاهان به تن دارد، نشان دهنده ارتباط نزدیک بین خدا و پادشاهان اشکانی است. علاوه بر این، با توجه به سکههای ضرب شده در این دوره، درمییابیم که از زمان پادشاهی مهرداد دوم (۱۷۱-۱۳۸پ.م) به بعد، صفت «اپیفانس»؛[۳۸۲] یعنی مظهر خدا، بر پادشاهان اطلاق میشده و فرهاد دوم (۱۳۸-۱۲۸پ.م) خود را «تئوپاتوروس»؛[۳۸۳] یعنی فرزند خدا، میخوانده است. در پشت سکههای مربوط به برخی دیگر از پادشاهان اشکانی[۳۸۴] نیز، عبارت «شاه بزرگ، زاده خدا» خودنمایی میکند.[۳۸۵] شواهد نشان میدهند که پادشاهان اشکانی خود را تا مرتبه خدا بالا میبردند.
پادشاهان ساسانی بر آن بودند که از جانب اهورهمزدا، مهر یا ناهید به این مقام رسیدهاند. آنان نه تنها برای خود تباری ایزدی قائل بودند، بلکه خود را تا حد خدایان بالا برده و برادران خورشید و ماه میدانستند. برای نمونه، شاپور دوم خود را شاه شاهان و قرین ستارگان میدانست.[۳۸۶] برخی تصاویر به جا مانده از این دوران نیز، پادشاه را در جوار خدایان نشان میدهند که این امر بیانگر ارتباط نزدیک بین پادشاه و خدایان است.[۳۸۷] علاوه بر این، شاه ساسانی دارای فرّه[۳۸۸] ایزدی بود و این فرّ به پادشاهی وی مشروعیت میداد؛ به طوری که فرمانش فرمان خدا به شمار میرفت، قانون رسمی و لازمالاجرا بود و سرپیچی از آن گناهی نابخشودنی تلقی میشد. بر اساس کتیبههای به جا مانده از این دوره، پادشاهان ساسانی اگر چه خود را مزدیسن؛ یعنی پرستندگان اهورهمزدا معرفی کردهاند، اما خود را بغ یا خدا نامیدهاند و برای خود نژاد خدایی قائل شدهاند.[۳۸۹] برای نمونه، در کتیبه شاپور یکم که در کعبه زردشت حک شده است این عبارت خودنمایی میکند «من، بغ مزدیسن، شاپور، شاهان شاه ایران و انیران که چهر[۳۹۰] از ایزدان دارد …».[۳۹۱] اشاره به نژاد خدایی علاوه بر این کتیبه، در کتیبههای همین پادشاه در نقش رجب، نقش رستم، حاجیآباد و تنگ براق؛ کتیبه شاپور دوم و شاپور سوم در طاق بستان و کتیبه به جا مانده از بهرام اول نیز به چشم میخورَد.[۳۹۲]
تصاویر و نقش برجستههایی از خدایان و برخی پادشاهان ساسانی وجود دارد که نشان میدهد پادشاهان ساسانی و خدایان تفاوت چندانی با هم ندارند. در این تصاویر پادشاه و خدا از نظر ظاهری شبیه به هم هستند و پادشاه به همان صورت خدا حکاکی شده است. برای نمونه، در نقش برجستهای در نقش رستم، اهورهمزدا و پادشاه هر دو سوار بر اسب هستند و اهورهمزدا عصای پادشاهی را به دست چپ گرفته و حلقه سلطنتی را با دست راست به جانب پادشاه دراز میکند. پادشاه نیز حلقه را با دست راست گرفته و با دست چپ مراسم احترام را به جا میآورد. در این نقش برجسته اهورهمزدا و پادشاه از حیث لباس با هم فرقی ندارند. در نقش برجسته دیگری که در طاق بستان حک شده و اهورهمزدا، مهر و اردشیر دوم در آن تصویر شدهاند، پادشاه و اهورهمزدا هر دو شلواری به پا دارند و قبایی دارند که تا زانو رسیده و کمربند، گردنبند و دستبندهایی به خود بستهاند.[۳۹۳] برخی دیگر از تصاویر به جا مانده از این دوران نیز، پادشاه را در جوار خدایان نشان میدهند که این امر بیانگر ارتباط نزدیک بین پادشاه و خدایان است.[۳۹۴]
اعتقاد به اندیشه الوهیت پادشاهان در بین خود پادشاهان نیز مرسوم بود. مثلاَ، خسرو اول نه تنها القاب نیکوکار و واجبالاحترام را برای خود به کار میبرد، بلکه خود را موجودی الهی میدانست که به خدایان شباهت دارد. خسرو دوم نیز خود را با این عبارت میستود: آدمی فناناپذیر از میان خدایان و خدایی بسیار جلیل در میان مردمان، کسی که در طلوع با آفتاب قرین است و چشمان شب عطاکرده اوست. شاپور دوم نیز در نامهای خود را خدا خطاب کرده است. علاوه بر این، پادشاهان ساسانی چون خود را زاده خدایان میدانستند، سعی میکردند در امور مذهبی نیز سمتی داشته باشند و به این شکل سلطنت را با دیانت بیامیزند.[۳۹۵] چنانکه ملاحظه میشود پادشاهان ساسانی خود را خدا دانسته و برای خود جنبه الوهیت قائل بودند.
طبق اندیشه های مرسوم در این دوره، مردم پادشاهان را با لقب اَشما بَغان؛ یعنی موجودات الهی خطاب میکردند و برای آنان احترام زیادی قائل بودند.[۳۹۶] مردم نه تنها پادشاه را تکریم کرده و او را موجودی مقدس و نماینده برگزیده اهورهمزدا بر روی زمین میدانستند،[۳۹۷] بلکه در برابرش سر تعظیم فرود آورده و او را مورد تمجید قرار میدادند.[۳۹۸]