آیا نقد اجتماعی بدون « نظریه انتقادی» ممکن است؟ بدون «نظریه نقد»، نقد بر نظریات غیر نقدی مبتنی می­ شود. ناقد، بدون نظریه­ نقد، نسبت به خود محافظه­کار و نسبت به دیگران، انقلابی است. در چنین وضعیتی به جای آن که نقد بر اساس نوعی نظریه صورت گیرد، الهام­بخش‌ایدئولوژی­های مخرّب است. یکی از شاخص­ های مهم تمییز نقد مبتنی بر نظریه و نقد بی­نظریه،‌این است که نظریه نقد، ناقد را بی­نیاز از توسل و استمداد به «دیگری» در نقد «خود» می­ کند[۹۹]. در حالی که فقدان نظریه نقد، منتقد را به ساخت «دیگری» در برابر خود می­ کند تا به واسطه وضع مطلوب او خود را معیاری برای نقد خود بیابد.

( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

«جنبش مطالعات انتقادی حقوق» در دهه ۱۹۷۰ میلادی و در سنت فکری آنگلوآمریکایی شکل گرفت.‌این جنبش، نظام قانونی لیبرال را هم از چشم­انداز فلسفی، اجتماعی، سیاسی و فرآیندهای شکل­ گیری هنجارهای قانونی به نقد می­کشد، و هم از نگاه درونی و عملی. از چشم­انداز کلّی، جنبش مذکور با تأکید بر تمایز میان عدالت و نظام حقوقی، تردید می­ کند که قواعد واضح و مرسوم حقوق و قوانین لیبرال ضرورتاً همسو با عدالت است. جنبش به لحاظ دامنه فعالیت، طیف وسیعی از مباحث حقوقی را به چالش می­کشد؛ در گام نخست مبانی انسان­شناسی فلسفی لیبرال در غرب مدرن به فرد و تصور او همچون موجودی خودآیین را نقد می­ کند؛ همچنان که چیره شدن حقوق بر سایر اشکال کنترل اجتماعی نظیر اخلاق و مذهب را نقد می­ کند و حتی عقلانی بودنِ حقوق را هم به چالش می­کشد. در حوزه مباحث کیفری، جنبش مطالعات انتقادیِ حقوق در سراسر اندیشه­ های خود کوشیده است با توسل به استدلال­های متنوع نشان دهد که حقوق کیفری مدرن، که در قالب آموزه­های لیبرال متجلی گشته است، هم در چارچوب دکترین و هم در صحنه عمل و رویه با تناقضات و تعارضاتی روبروست که از یک سو بر واقعیت امر که حقوق کیفری ماهیت سیاسی و‌ایدئولوژیک دارد سرپوش نهاده و از سوی دیگر راه را بر امکان تفاسیر متعدد بر مبنای صلاحدید شخصی مسئولان و مجریان نظام سیاست جنایی باز می­گذارند؛ وضعیتی که به تحقق هیچ لایه­ی حتی رقیقی از عدالت کیفری در بستر نظام سیاست جنایی منجر نمی­گردد. جنبش مطالعات انتقادی – به تعبیر یکی از محققان‌ایرانی – حقوق، سیاست جنایی را در بستر جامعه می­پوید؛ در نقد معرفت­شناختیِ آموزه­های فردگرایی موفق عمل کرده است؛ علاوه بر توجه دادن به عمق معضل ابهام و و ضعف شفافیت قوانین و استراتژی­ های سیاست جنایی به نامعین بودنِ مقوله­ های ظاهراً معینِ حقوق کیفری نیز دقت نظر داشته[۱۰۰]؛ صورت­گراییِ ادعاییِ سیاست جنایی مدرن لیبرال را قدرتمندانه و با استدلال رد کرده؛ اصل ضرر را به عنوان اصل بنیادین جرم­انگاری نپذیرفته، و تحدید حوزه عمومی در نظام­های لیبرال به بهانه نظم عمومی را به شدت به چالش کشیده است. اما حقیقتاً مگر ماهیت و اوصاف و آثار مدرنیته­ی لیبرال چه اموری هستند که مکتب انتقادی حقوق – که خود در بستر اندیشه غرب روییده است – تا‌این حد به ستیز با آنها برخواسته است؟
برای پاسخ، مدرنیته را باید شناخت. اما قبل از بازخوانی مدرنیته و آسیب­شناسی حقوقیِ استیلای مدرنیته بر حقوق و بر سیاست جنایی غربی،‌این نکته را نیز باید گفت که «جنبش مطالعات انتقادیِ حقوق» در غرب، نظیری در شرق دارد که تحت عنوان «جنبش علوم انسانی پسااستعماری» خوانده می­ شود. اکنون پس از آشنایی اجمالی با «جنبش مطالعات انتقادیِ حقوق»، آسیب­شناسی مدرنیته را با تأکید بر مواضع جنبش علوم انسانی پسااستعماری ابراز و ارزیابی خواهیم نمود؛ تا در نهایت، مبانی نظری نقد خودمان بر بنیان­های فلسفی سیاست جنایی غربی را استوار و پایدار سازیم.
بخش اعظم میراث مدرنیته در غرب شکل گرفته است. به همین دلیل درک مدرنیته بدون درک غرب امری ناممکن است. پیشگویی­ها، پیش ­بینی­ها و ترسیم‌آینده­­ی روندهای کنونی توسط ماشین­های فکری[۱۰۱]، مؤسسه­های پژوهش­های راهبردی، و‌آینده­پژوهی­های به عمل آمده از اواخر دهه ۱۹۵۰ تاکنون به صورتی ارائه شده ­اند که بیانگر مشروعیت و قطعیت علم به عنوان «معرفت وحید معتبر» است[۱۰۲]. در نظر نسبی­گرایان، «هژمونی علم» نشان­دهنده تفوق عقلی و فکریِ آن نیست، بلکه صرفاً قدرت مدرنیته را در تسلط بر نهادهای سیاسی و فکری نشان می­دهد. نتیجه نهایی‌این تمرکز توجه بر قدرت، رسوا شدنِ علم است. نسبی­گرایان افراطی حتی میان علم و تبلیغ تفاوت چندانی قائل نیستند و نسبی­گرایان معتدل – که آنان نیز از ناقدان مدرنیته هستند –‌این اعتماد را که علوم طبیعی می­توانند تصویری صادق از جهان مادّی به دست دهند را متزلزل می­دانند، چه رسد به‌این که بخواهند الگویی برای شناخت مطمئن از جهان انسانی و الگوهای مطلوب سیاست­گذاری اجتماعی به دست دهند.[۱۰۳].‌این در حالی است که معتقدیم علم، یک آگاهی ساده­اندیشانه در راستای منافع نظری نیست، بلکه در گوهر خود گونه ­ای از انتقاد را می­پروراند: نقدی بنیادین. با‌این وجود، در سده­های طولانی که از اندیشه فلسفی غربی می­گذرد، بسیاری از فیلسوفان همچنان اعلام می­ کنند که ما نمی­توانیم بدانیم که‌آیا موردهای آگاهی­مان، یعنی ابژه­های جهان بیرون از ما - جهان عینی - به راستی مستقلی از ما دارند یا نه، و اگر پاسخ مثبت است‌این ارتباط به چه شکل و تا چه حد است[۱۰۴]. اما فارغ از پاسخ‌این پرسش، تردیدی نیست که اصلِ موضوع – یعنی ارتباط – میان ذهن و عین به­ طور تنگاتنگ برقرار است و هر منظومه فلسفی یا رویکرد جامعه­شناختی یا استراتژی حقوقی و اساساً هر معرفتی که‌این ارتباط را به نفع حاکمیت ذهن یا به نفع ارجحیتِ عین غلبه بخشد، ره به خطا رفته است؛ همچنان که جریان غالب – و البته رو به تعدیل و اصلاح – در غرب همانا رو به عین­گرایی رفت و جریان حاکم بر سنت اسلامی نیز رو به ذهن­گرایی و کم­توجهی به جهانی واقع.
در هر دوره، شکل خاص و متفاوتی از ساختارها، مناسبات و سرمشق­های کلی و زبانی خاص حاکمیت دارد. صورت­بندی داناییِ هر دوران، نظمی است که ما بر اساس آن می­اندیشیم؛ یعنی چارچوب مشخصی است که در یک عصر خاص به صورت پنهان حاکم است. علوم جدید و از جمله علوم اجتماعی خاستگاه غربی دارند و زاده تحولات معرفتی و اجتماعی اروپا و و دنیای صنعتی از رنسانس تا امروز هستند.‌این علوم گرچه ریشه ­های تاریخی­شان به رنسانس و سده­های پانزدهم و شانزدهم می­رسد، اما در قرن نوزدهم ظهور کردند و در قرن بیستم در قالب نهاد دانشگاه و رشته­ های دانشگاهی جدید به تمام جهان بسط یافتند. در واقع، محققان و متفکران قرن نوزدهم، با مطرح کردن پرسش­های بنیادین در حوزه ­های کلان، علمی، مرزهآیاین علوم را ترسیم کردند. به‌این ترتیب روش­های علوم انسانی تعریف و مفاهیم هر حوزه روشن و مشخص شد؛ و نخستین الگوهای مرجع برای هر رشته طراحی گردید. در‌این دوره، جدال بر سر روش علوم انسانی همچنان ادامه داشت و تا اواخر قرن نوزدهم، از نظر روش­شناختی، غلبه با جریانی بود که معتقد به کاربرد روش­های علوم طبیعی در علوم انسانی بود[۱۰۵]. قرن بیستم نیز دوره­ به ثمر نشستن شاخه­ های گوناگون علوم انسانی است. در‌این قرن، دیگر مرزهای اصلی علوم انسانی ترسیم شده بود و در رشته­هایی چون اقتصاد، تاریخ و زبان­شناسی الگوهای مرجع و مفاهیم علمی شکل گرفته بود. کشورهای غیرغربی نیز پس از تأسیس دانشگاه و نهاد آموزش عالی به سبک امروزی، رشته­ های دانشگاهی جدید را احداث کردند و علوم نوین را توسعه دادند.‌ایران نیز‌اینچنین کرد. توجه به‌این پرسش که علوم انسانی و علوم اجتماعی مدرن غربی چه فایده عملی برای غیرغرب دارند و چه نسبتی با فرهنگ و دیگر مقتضیات بومی‌این ممالک دارند، موجب تکوین گفتمانی در‌این کشورها شد که «بومی­سازی» نام گرفت.
به عقیده فوکو، رنسانس و مدرنیته، شرق را در مقابل ذهنِ شناسا (سوژه) قرار داد و البته آنچه از آن ترسیم کرد نه خود شرق، بلکه بازتاب شرق در ذهن خودش است و سپس‌این صورت­بندیِ دانایی «گفتمان شرق­شناسی» را شکل داد[۱۰۶]. در حقیقت، با اُبژه شدن و موضوع شدنِ «شرقی» در برابر «غربی»، از همان ابتدای رنسانس، شرقی در ذهن غربی از صحنه­ی سخن گفتن حذف شد. در‌این میان، مستعمره، در وضعیت پیچیده روانی افتاد و همچون گنگی شد که می­خواست فریاد بزند. استعمارزده با چشم­های بهت­زده در ذیل‌این صورت­بندیِ دانایی خودمحور، دچار آسیب از حیث سلامت روانی شد و از خود بیگانه شد. در همین راستا، ژیل دولوز علوم حاشیه­ای را که مباحث پسااستعماری می ­تواند روایتی از آن باشد، روش­های فکری و فرهنگی­ای دانست که به صورت بی­رحمانه­ای توسط سیستم­های علمی غالب در حاشیه قرار گرفته­اند[۱۰۷]. شمایلِ ظاهراً جهان­شمولِ مدرنیته، که یک تجربه تجریدی و خاص اروپایی- آمریکایی است، می­ کوشد خود را تا حد یک حقیقت مطلق برای کل بشریت ارتقا داده و متناسب با چنین نگرشی، خود را در خارج از مرزهایش بر دیگران تحمیل کند. اما وقتی که یک شمایل فرهنگی و بومی از مدرنیته، در جهان غیرغرب وجود نداشته باشد، تجربه مدرنیزاسیون همواره خود را به شکل یک تحمیلِ خشونت­بار نشان می­دهد[۱۰۸]. گفتمان پسااستعماری، واکنشی به‌این خشونت و تحمیل است.
ایجاد بحران­های مدرنیته به دلیل وجوه سلطه­گرانه­ی مدرنیته بود که وجوه رهایی­بخش آن را مخدوش کرد. استعمار باعث شد نه تنها چهره شرقی، بلکه چهره غربی نیز مخدوش شود. همچنان که به نظر دکتر علی شریعتی – از معروف­ترین متفکران پسااستعماری – استعمار فقط فرهنگ استعمارزده را بیمار نساخت، بلکه ابتدا فرهنگی را که استعمارگری از آن بیرون آمد، بیمار کرد[۱۰۹]. استعمار حتی متمدن­ترین انسان­ها را از انسانیت تهی می­ کند و عمل استعمارگرانه بر مبنای تحقیر انسان بومی و توجیه استعمار به وسیله‌این تحقیر، به طور اجتناب­ناپذیری، استعمارگر و استعمارزده را ازخودبیگانه می­ کند.
با اُبژه شدن جهان توسط سوژه، دوران جهان­بینی­ها و بعد جنگ و کشتارهایی خانمان­برانداز شکل گرفت. انسان اروپایی درست بعد از جنگ جهانی دوم و در فضای یأس­آمیز آن، به شکل جدی به تأمل در بنیادها و آرمان­های مدرنیته و چراییِ به انحراف رفتن آنها پرداخت. اما موقعیت جریان­های فکری نشان می­دهد از متفکر پسااستعماری باید انتظار مسئولیت­ پذیری بیشتری داشت؛ زیرا خودمحوری غربی، فرهنگ غرب را به بیماری و شکاکیت و هیچ­انگاری کشانده که پست­مدرنیسم تجسم آن است.
چرخه بی­مصرف و انگل­وار آموزشی در «علوم انسانی» در آسیا، آفریقا، آمریکای لاتین و شرق اروپا، یک قرن است که ادامه دارد. غرب­زدگانِ آگاه و ناآگاه ما بر سفره‌ایدئولوژی­های سکولار قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی که عمدتاً در چهار کشور انگلیس، فرانسه، آلمان و آمریکا نشسته­اند و ته­مانده کهنه آنها را از یکدیگر می­قاپند و به هم فضل­ می­فروشند و یک نظام اعتقادی و عینیِ مغشوش برایمان شاخته­اند. حال آن که نویسندگان نسخه اصل در غرب اعتراف می­ کنند که تا قرن ۱۷، مسیحی بودیم، در قرن ۱۸ بی­دین شدیم، در قرن ۱۹ و ۲۰ تا آخر خط رفتیم و به بحران رسیدیم. امروز می­گویند پس از سه قرن زیگزاگ به فکر افتاده­ایم که به راستی ما به چه چیزی دست یافته­ایم؟ قرن ۱۸ و ۱۹، قرن انکارهای بزرگ و لجوجانه بود و بشر غربی و مستعمراه­های فکریِ او، روح خود را به قتل رساندند. امروزه نیز همان بشر غربی دریافته است که اضطراراً به «اعتقاد داشتن» نیازمند است و البته مهم نیست که اعتقاد به چه؟! به نوعی امر غیر مادی، چه از طریق نوعی «مسیحیتِ بازسازی شده»، چه‌ایدئالیسم آلمانی، چه بودیسم شرقی، چه پست­مدرنیسمِ فرهنگی یا هر مُهملِ پوزیتیویستی و معرفت­ستیزِ دیگری که پیامد نگرش کمّی و ماتریالیستی به جهان و معرفت بشری[۱۱۰] و «جوهرانگاریِ کمیّت»[۱۱۱] است.
متفکر پسااستعماری در «پارادایمِ»[۱۱۲] آگاهی، آزادی، رهایی­بخشی و ترقی می­اندیشد. او اگرچه منتقد مدرنیته است اما به اهداف روشنگری دلبسته است. وی عصیان­گری آزادی­خواه است؛‌این عصیان علیه هر دستگاه معرفتی خودمحوری است که جهان خارج را موضوع شناخت قرار می­دهد و فهم و شناخت او را نه در ارتباط با او، بلکه بر اساس ذهن خود ترسیم می­ کند. البته باید توجه داشت اگرچه اندیشه پسااستعماری از درون ذهن و تفکر حاشیه و تحت سلطه به وجود آمده، اما بیش از آن که مقوّم بر مبانی معرفتی، انسان­شناسی و نظام­های ارزشی حوزه تمدنی تحت سلطه باشد، در ارتباط با رد سویه­ی سلطه­گرایانه مدرنیته و در پی قرار دادن آرمان­های انسانی روشنگری بر مبنایی رهایی­بخش و غیرسلطه­گرایانه برای بشریت تدوین شده است.
رویکرد انتقادی گفتار پسااستعماری به علومی که در خدمت «قدرت مسلط» هستند، و همچنین توجه به «رهایی» از سرکوب و تنش­های اجتماعی، فرهنگی و روانیِ به­وجودآمده توسط آن، جایگاه منحصر به فردی به‌این گفتار در دانش جرم­ شناسی و علم سیاست جنایی بخشیده است. گفتار پسااستعماری در مورد چگونگی سامان سیاسی و اجتماعی مبتنی بر اندیشه سیاسی هنجاری در مورد «امر مطلوب» است.‌این ویژگی با توجه به سویه بیناذهنیتی، تفهمی و زبانی بودن گفتار پسااستعماری که مبتنی بر اندیشه­ای رهایی­بخش در مورد توافق بینافرهنگی است، نتایج قابل توجهی در خصوص ترسیم و ارائه مدلی برای توسعه پارادایم­های انتقادی در دو حوزه­ جرم­ شناسی سیاست جنایی فراهم آورده است.
جرم شناسی پسااستعماری، گفتمانی است برآمده از همین نگرش انتقادی به علوم انسانی غربی. می­دانیم جرم، رفتاری نیست که به‌طور کلّی در تاریخ و طبیعتِ انسانی مفروض بوده باشد بلکه مفهومی اخلاقی‌- سیاسی است که از نظر فرهنگی و تاریخی شکل و درون‌مایه مختلفی دارد[۱۱۳]. استعمارگری و پسااستعمارگری رویدادهای تاریخی نیستند بلکه فرآیندهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را تداوم می‌بخشند. پسااستعمارگری به منزله یکی از پیامدهای استعمارباوری وجود دارد و خود را در رسته‌ای از پهنه‌ها ــ از فرهنگ‌های قدرت‌های امپریالیستیِ پیشین، تا روح و روان و ساختارهای کنترل اجتماعی و حقوقیِ استعمارشدگان ــ نمآیان می‌سازد[۱۱۴]. نظریه‌پردازانِ حقوقی دیدگاه‌های پسااستعماری را برای شناخت نقش قانون در فرایند استعماری، و نیز برای پی‌بردن به‌این مسأله که چگونه اثرات‌ایدئولوژیکیِ قانون‌های استعماری امروزه تداوم می‌یابند، و ممکن است برای داشتن پیامدهای استثماری همچنان به‌خوبی هم تداوم پیدا کنند، به‌کار گرفته‌اند. آنان کوشیده­اند اثرهای قانون‌های غربیِ انتقال‌پذیر بر استعمارشدگان را به‌ عنوان بخشی از فرایند‌ایجاد امپراتوری در پهنه‌ای از قلمروها ــ از حقوق مالکیت فکری و حقوق سرزمینی، تا حقوق بین‌المللی و مسائل حاکمیت ــ نشان دهند. به‌طور بنیادی‌تر، پژوهشگران ادعاهای مربوط به همه‌گیریِ حقوق و فلسفه حقوق غربی را مورد پرسش قرار داده­اند. با وجود‌این، به‌جز در پاره‌ای موارد استثنائی[۱۱۵]‌این اندیشه‌ها تا اندازه بسیاری یا به‌عنوان یک رهیافت نظام‌مند در جرم‌شناسی پذیرفته نشده یا به بحث‌ گذاشته نشده­اند.
در مجموع، باید مرور کرد که هم جنبش مطالعات انتقادی حقوق و هم جنبش علوم انسانی پسااستعماری – یکی در غرب و دیگری در شرق – چیرگی مدرنیته با همه مصائبش بر اندیشه حقوقی غربی معاصر لیبرال را به طور کلی و بر سیاست جنایی غربی به طور خاص، به شدت نقد کرده ­اند و هر دو یک محور اساسی را دنبال کرده ­اند که عبارت است از نقد نظام حقوقی لیبرال به عنوان نظام حقوقی­ای که مولّد یک نظام سیاست جنایی متناقض، نامعین،‌ایدئولوژیک و صورتگرا است، و ادعای مدعیان سیاست جنایی غربی – و از جمله دلماس مارتی – بر‌این که سیاست جنایی غربی (خصوصاً اروپایی) ویژگی عقلانی و منطقی و اصولی و طبیعی دارد ادعای نادرستی به نظر می­رسد.
گفتیم هر کوششی برای بازشناسی مدرنیته محکوم به شکست است، مگر‌این که تبارشناسی آشفته­ی مدرنیته مورد اذعان قرار گیرد، نقّادی شود و به محل نزاع تبدیل گردد[۱۱۶]. ناتوانی جان لاک در ترکیب اصول متضاد اثبات­گرایی و حقوق طبیعی، ضعف مکتب حقوق طبیعی در انگلستان را موجب شد و بدین­سان اثبات­گرایی بر فلسفه حقوق انگلیس سیطره یافت. آثار جرمی بنتام و جان آستین رویه قضایی اثبات­گرا تازه­ای را شکل داد. در واقع، بنتام و آستین حقوق پوزیتیویستی و حقوق اخلاقی را از هم تفکیک نمودند و با توسعه چیرگی اثبات­گرایی بر فلسفه حقوق و اخلاق اروپا، در قرن هجده و نوزده هگل و کانت و مارکس کوشیدند از‌این چیرگی به نفع حقوق طبیعی بکاهند[۱۱۷]. مارکس، بعداً کوشید تا بین مفاهیم متناقض متافیزیک هگل و معرفت­شناسی اثبات­گرا پیوند زند، اما کوشش وی دیری نپایید. پس از مارکس است که «جنبش مطالعات انتقادی حقوق» پرچم جبهه ستیز با بنیادهای حقوقی لیبرال را به دست گرفت. بر پایه آموزه­های تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و هربرت مارکوزه – فلاسفه نسل اول نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت –‌‌هابرماس نظریه انتقادی مکتب متبوع خود را به گونه ­ای صیغل داد که در شرایط ناچاری که امکان تغییر جامعه و رهایی افراد از زیر یوغ سلطه و اقتدار وجود ندارد[۱۱۸] بتوان با گفتگو و عقلانیت ارتباطی فضای لازم را برای احیای حقوق همه کسانی که در جامعه از تصمیمی متأثر می­گردند فراهم نمود.
مدرنیته که خود همچون دلیلی بر گزینش شیوه­ای از زندگی جلوه می­ کند، نیازمند دلیل است. فرهنگی که به نیازهآیاین­جهانی پاسخ می­دهد، ارزش­هایی می­آفریند همخوان با‌این پاسخ­گویی، اما ناهمخوان با نیازهایی که نمی­شناسدشان. نیازهایی که وجود دارند، اما دیده نمی­شوند؛ نیازهایی که کار می­ کنند، اما نه آن­سان که حتی شناخته شوند.‌این نیازها، متافیزیکی هستند‌این درست همان خلأ مدرنیته است. مشکل، نه در «خطای خردباوری» که در «گونه ­ای خطا» در خردباوری است. الهیات مدرنیستی همواره «عقل» را به عنوان تنها مرجع مشروع پرستیده است. با‌این همه، خود‌این عقل هیچ مبنای عقل­گرایانه­ای ندارد[۱۱۹]. روشنگری، در تلاش خود برای آزادسازی انسان­ها از اسطوره، جادو و خرافات، علمی را تدوین کرد که آگاهانه «معنا» را رد می­کرد و معرفت را همان «محاسبه­پذیری جهان» می­دانست[۱۲۰]. در فضای فکری روشنگری، کنش انتخابی شاید مهمترین ویژگی مدرنیته باشد، از آنجا که سنت، نیروی هنجاری مقاومت­پذیری دارد، در جامعه سنتی عمل اختیاری به حداقل می­رسد. سنت بر هر چیز و هر کسی حاکم است و منزلت و وظایف همه افراد را تعیین می­ کند. تقدم کنش انتخابی بر کنش تجویزی، جامعه مدرن را پویا و همواره درگیر آشوب و دگرگونی مدام می­سازد. مردمی که در جوامع سنتی زندگی می­ کنند چون تحت انقیاد الزامات سنت قرار دارند، اندک یا هیچ اختیاری برای اصلاح ساختارهای هنجاری موجود ندارند.
مدرنیته دارای دو وجه اصلی است؛ «عقل ابزاری» که با موضوعاتی چون استفاده از علم و تکنولوژی برای کنترل اجتماعی به روش غیراخلاقی و غیردموکراتیک مرتبط است؛ و «عقل انتقادی/ ارتباطی» که دربرگیرنده هنر و فلسفه و علوم اجتماعیِ پساپوزیتیویستی است و به طور کلی هر معرفتی که زیر چتر «اندیشه انتقادی» حضور دارد. اما «حکومت عقل» همان آزادی­ای نبود که مدرنیته وعده­اش را می­داد. مدرنیته با سویه­ی عقلانیِ ابزار خود را معرفی کرد، نه با جنبه­ های عقلانی ارزش­ها که اخلاق و تعهد و مسئولیت را پیش می ­آورد[۱۲۱]. ناقدان روشنگری به عینی­گرایی، علم­محوری و‌ایمان روشنگران به خرد همانا بسیار تاخته­اند، اما نکته‌اینجاست که تمامی‌این ناقدان، خود از روشنگری، گوهری را به ارث برده­اند: باور به اندیشه نقّادانه. با‌این وجود، به تعبیر یکی از منتقدان مدرنیته، امروزه بدنه اصلی جوامع فراصنعتی غرب، امکانات مرگ روشنفکرِ مدلِ قرن بیستمی را پدید آورده است. تجربه تئوری‌‌های تمامیت­خواه و شکست نظام­های فکری‌ایدئولوژیک،‌این زمینه را بیش از پیش به دست داده است. در دنیای امروز، دیگر مدل روشنفکران قرن بیستمی جایی ندارد.‌ایده انقلابات قرن گذشته سپری شده است. نه‌ رهبری بلامنازعه، نه حزب اقتدارگرا، و نه‌آینده­های دست‌نیافتی دیگر دورنمای روشنفکر را برنمی‌سازد[۱۲۲].
مدرنیته، دو چیز را همپای یکدیگر به پیش برد:‌ایمان به سوژه (ذهن فاعل شناسا)، باور به خرد. هر دو ناتوانی خویش را نشان داده­اند؛ نه عظمت انسانی باقی ماند و نه آن معجزات که به عقلش نسبت می­دادند. به همین خاطر همه منتقدان مدرنیته از جمله نیچه، فوکو،‌‌هابرماس و پسامدرن­ها، درصدد انکار سوژه­باوری برآمدند و به نبرد با خردباوریِ مدرن پرداختند[۱۲۳]. تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر – دو فیلسوف شهیر مکتب انتقادی فرانکفورت – در کتاب مشهور خود «دیالکتیک روشنگری» معتقدند‌این نکته نهفته است که خردباوری، «سرچشمه بحران­های حاضر» است.‌این خردباوری که از رنسانس تا روشنگری شکل گرفت، نتایجی پیش ­بینی نشده به بار آورد که به جنبه ابزاری انجامید و سلامت تعامل بشر عقلانی را به محاق برد. به همین جهت بود که هربرت مارکوزه، مفهوم عقلانیت مورد نظر ماکس وِبِر را مفهومی صوری دانست که به عقلانیت صوری منجر شده است. هربرت مارکوزه در کتاب خود – «صنعت فرهنگ» – نابودی فرهنگ در پی حاکمیت مدرنیته بر‌این عرصه معرفتی را آشکار کرد. وی توضیح داد در نظام مدرنیته منطق تولید اثر فرهنگی، چون کالا، سرانجام به شکل­ گیری فرهنگی پست و نازل منجر می­ شود که کارکردی‌ایدئولوژیک دارد؛ یعنی تصوری ناراست از مناسبات اجتماعی و شکل سلطه در سر توده­های مردم می­آفریند و مدرنیته چیزی جز توجیه مناسبات دروغین نیست[۱۲۴]. وی تبیین کرد که تولیدات فکری مدرن همچون پیوست قوانین بازار آفریده می­شوند، اما ادعای استقلال از مناسبات تولیدی دارند و آنها عموماً خود محصول همان فرهنگی هستند که نقدش می­ کنند و نقدشان اتفاقاً موجب تحکیم دموکراسی غربی است.
گفتار سوم: چیرگی اثبات­گرایی بر «نظریه اجتماعی» و «حوزه عمومی» در غرب
برای فهم بهترِ بحث در‌این گفتار، بد نیست ابتدا با نقد به روش «تحلیل گفتمان» آشنا شویم.
دانستن فلسفه علم برای دانشمندان علوم اجتماعی و رفتاری که در پارادایم­های رایج مشغول فعالیت­ هستند، ممکن است چندان ضروری به نظر نرسد. اما بی شک، آن دسته از دانشمندان که درصدد برپایی پارادایم­های جدید برای علوم اجتماعی و رفتاری هستند نیازمند مطالعه دقیق فلسفه علم می­باشند[۱۲۵]. نظریه ­ها هستارهای پیچیده­ای هستند که؛ چرا که زبان و مدل­ها دوشادوش هم در بازنمایی جهان مورد استفاده قرار می­گیرند. اما نظریه ­ها، حتی از‌این هم پیچیده­تر هستند؛ چرا که علاوه بر گزاره­ها و مدل­ها، هستارهای دیگری نیز می­توانند در بازنمایی نظری نقش بازی کنند.‌این‌ایده که «نظریه ­ها کنسرسیومی از رسانه­های بازنمودگر هستند»[۱۲۶] جامع­ترین پنداری است که در باب ماهیت پیچیده نظریه ­ها می­توان گفت. نظریه ­ها هستومندهایی پیچیده و در حال تکامل هستند که شامل فرضیه ­های پایه (که معمولاً در قالب معادلات بیان می­شوند)، اجزای زبانی که مشحون از روابط تمثیلی هستند، روایت­های علّی برای چگونگی به وجود آمدن پدیدارها، فرضیه ­های کمکی و «اصول پل­مانند»، مدل­های انتزاعی و انضمامی و نمودارها هستند[۱۲۷]. نظریه ­ها، گونه ­ای از محصولات معرفت­ِ تولیدیِ ذهن بشر هستند که در مقایسه با مدل­ها بسیار پیچیده­تر هستند.
«گفتمان» به تلازم گفته با کارکرد اجتماعی یا معنایی آن تعبیر شده است. از‌این‌ رو، «تحلیل گفتمان» عبارت است از تعبیه ساز و کار مناسب و اعمال آن در کشف و تبیین ارتباط گفته ( یا متن ) کارکردهای فکری اجتماعی. در عمل، تحلیل گفتمان، درصدد کشف و تبیین ارتباط بین ساختار دیدگاه‌های فکری اجتماعی و ساختارهای گفتمانی است[۱۲۸].تحلیل گفتمان همچنین یک فن و روش جدید در مطالعه متون، رسانه‌ها و فرهنگ‌هاست. در‌این روش، محقق بر آن است که رابطه بین مؤلف، متن و خواننده را نشان دهد و مشخص کند چه زمینه‌ها و عوامل اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و… در تولید گفتمان تأثیر دارند. از‌این رو، تحلیل­گر از بافت متن (شکل و ساختار) فراتر می‌رود و وارد بافت موقعیتی متن (شرایط و ابعاد‌ایدئولوژیک) می‌شود و به تحلیل آن می‌پردازد. در واقع، روش تحلیل گفتمان سعی می‌کند که نشان دهنده معانیِ نهفته در ذهن مولف باشد[۱۲۹]. فن تحلیل گفتمان سعی دارد از روی آثار ظاهری گفتار، ساختار تولید و رابطه کلی آن را مطالعه کند. تحلیل گفتمان سعی دارد با مطالعه عوامل بیرون از متن به ترکیب فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و… دست پیدا کند و کاری فراتر از تحلیل‌های سنتی عرضه کند. تحلیل گفتمان که یکی از روش‌های کیفی مطرح در حوزه‌های مختلف ارتباطات، زبان‌شناسی انتقادی، علوم سیاسی و اجتماعی به شمار می‌رود، سعی دارد رابطه بین تشکیل‌ایدئولوژی و تشکیل گفتار و شرایط را تولید کند. فن تحلیل گفتمان به دلیل ناکارآمدی روش‌های دیگر تحلیل محتوا در دستیابی به لایه‌های پنهان متن و فراتر رفتن از سطح عینیت‌ها وارد حوزه بررسی پیام‌های ارتباطی شد و‌این را باید برخاسته از مقتضیات زمان و توجه متفکران معاصر به بحث‌های انتقادی در مورد رسانه‌ها دانست.‌این فن پیشرفت خود را مدیون تلاش‌های دانشمندانی چون میشل فوکو، ژاک دریدا، میشل فوکو و متفکران منتقدی چون آلتوسر و گرامشی و اندیشمندان مکتب فرانکفورت می‌داند.[۱۳۰]
پس از شناخت اجمالی «گفتمان» و روش تحلیل گفتمان، اکنون نوبت آن است که گفتمان «نظریه اجتماعیِ» مدرن را از حیث اثرپذیریِ تامّ از پوزیتیویسم تحلیل کنیم. برآیاین منظور، ابتدا تخدیش «حوزه عمومی» در فرایند مدرنیزاسیون اجتماعی در غرب را بررسی می­کنیم تا پس از طرح مسأله و شناخت معضل، ضرورت کاوش عمیق در ریشه ­های چیرگی پوزیتیویسم بر «نظریه اجتماعیِ» مدرن آشکار گردد.
در برابر‌این بحران که اندیشه کلاسیکِ تجدد و‌ایدئولوژی نواندیش را فرا گرفته است، دو پاسخ ممکن است: پاسخ اول، که متعلق به پسامدرن­هاست تأکید می­ کند که فروپاشی اندیشه مدرنیته اجتناب­ناپذیر است؛ پاسخ دوم، مبتنی بر‌این باور است که با پاره­ای جرح و تعدیل­ها همانا نواندیشی و نوگرایی می ­تواند و باید مورد حمایت و توسعه قرار گیرد.‌این چیزی است که یورگن‌‌هابرماس – فیلسوف و جامعه ­شناسی شهیر «نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت» - می­پندارد. از‌این رو، توصیف و تحلیل نظریه او با عنوان «عقلانیت ارتباطی/ کنش ارتباطی» در مقام نظریه مرجّح از میان خیل انبوه نظریه­ های منتقد مدرنیته[۱۳۱] ضرورت دارد.
جدا از‌این نکته، اگر موفق شویم به درک ساختارهای پدیده­ای نائل شویم که آن را «حوزه عمومی» می­نامیم، از‌این طریق می­توانیم نه فقط به تبیین جامعه­شناختی‌این مفهوم، بلکه به فهم روش­مندِ برخی جوامع کنونی نیز بر مبنای یکی از مهم­ترین مقولات آن دست پیدا کنیم.‌این دستاورد از‌این جهت بسیار مهم است که توجه داشته باشیم تفکیک حوزه عمومی و خصوصی بر طبق الگوی باستان یا مدرن امکان­ پذیر نیست.
مقوله «حوزه عمومی» را بایستی در زمینه ­های گسترده­ای – ساختار، کارکرد، پیدایش و دگرگونی الگوهای لیبرال و غیر لیبرال حوزه عمومی – مورد بررسی قرار داد. توجه داریم که به طور کلی، اگر هدف، تجریه و تحلیل و اصلاح ساختار موجود باشد، نخست ظرفیت ساختار بررسی می­ شود و سپس عواملی مانند کارایی و اثربخشی و کارکردهای واحدهای گوناگون در چارچوب آن ساختار، تجزیه و تحلیل می­شوند. اما اگر مقصود از طراحی، حفظ‌ایدئولوژی حاکم بر سازمان و یا‌ایجاد یک ساختار جدید باشد،‌این کارکردها هستند که بر اساس اهداف پیش ­بینی و وضع و ارزیابی می­شوند.
مباحثه [گفتار یا گفتمانِ] عقلانی فارغ از سلطه و آسیب­های زبان­شناختی و معطوف به تفاهم بین­الاذهانی و وفاق و اجماع، دقیقاً همان نوع عملی است که مناسب حوزه عمومی است[۱۳۲]. بر خلاف عقلانیت ابزاری که متکی بر رابطه ذهن و عین است، عقلانیت ارتباطی‌‌هابرماس به عنوان مبنای نظریه اجتماعی انتقادی عرضه می­ شود.‌‌هابرماس در آثار اخیر خود اغلب «فلسفه آگاهی» را که منتج از ذهن منفردی است که درباره جهان می­اندیشد در مقابل مفهوم تعامل بین­الاذهانی قرار می­دهد. چیزی که به نظر‌‌هابرماس در رویکردش به زبان و در تحلیلش از اصول کلی بیان ثابت می­ شود، اولویت کنش­های معطوف به نیل به تفاهم در مقابل کنش­های معطوف به کنترل یا دستکاری اشیاء و دیگر کارگزاران اجتماعی در جهان است.[۱۳۳]
اما‌آیا تحقق تعامل بین­الاذهانی میان کنشگران اجتماعی خصوصاً در وضع جهان کنونی، آرزوی معقولی است؟ توجه داشته باشیم که فیلسوفان جدید به‌این نکته توجه کرده ­اند که هر یک از آدمیان از منظر خاصّ خود به واقعیت می­نگرد؛ هیچ کس نمی­تواند بر کل واقعیت احاطه پیدا کند و از‌این رو تصویری که هر کس از هستی ارائه می­دهد، رنگ دیدگاه خود او را با خود دارد. معانی و کارکردهای گفت­و­گو از جمله امور ثابت و لایتغیر نیست، بلکه تحت تأثیر تحولاتی که در زیست­بوم­های اجتماعی و تعامل­های میان کنشگران اجتماعی به وجود می ­آید، دستخوش تغییر می­ شود. از‌این رو، هر اندازه کنشگران اجتماعی از عقلانیت بیشتری برخوردار باشند یا در معرض اهتمام بیشتر به مقوله گفت­و­گو قرار گیرند، بهتر قادر خواهند بود معانی و کارکردهای تازه­ای برای گفت­و­گو کشف و ابداع کنند. از‌این رو، نقطه ضعف اصلی دیدگاه­ های مبتنی بر غیریت­سازی، ناتوانی آنها در توضیح مسئله آمیختگی و گفت­و­گوی تمدن­هاست. تمدن­های ناب و بدون آمیختگی تنها در افسانه­ها وجود دارند. تمدن­ها دائماً در حال گفت­و­گو و در نتیجه درهم­تنیدگی هستند و‌این درهم­تنیدگی با توسعه علوم و فناوری­ها در قرن اخیر توسعه فزآینده­ای یافت.
مانوئل کاستلز (۱۹۴۲) – استاد برنامه­ ریزی در دانشگاه برکلی آمریکا – از جمله نظریه­پردازانی است که با توصیف وضعیت نوین ارتباطی جهان کوشیده است مفهوم «جامعه شبکه­ ای» را تبیین کند. به نظر او «شبکه­ ها، ریخت اجتماعی جدید ما را تشکیل می­ دهند و منطق شبکه­ ای دگرگونی­های عمیق و گسترده­ای در عرصه تولید، تجربه، قدرت و فرهنگ به وجود می­آورند. قدرت جریان­ها از جریان­های قدرت پیشی می­گیرد و غیبت یا حضور در شبکه، منبع سلطه و تغییر در جامعه می­ شود. ویژگی‌این جامعه، برتری ریخت و ساختار اجتماعی بر کنش اجتماعی است[۱۳۴]. طبعاً در چنین جوامعی، جریان پیام­ها و تصاویر بین شبکه­ ها، ستون فقرات ساختار اجتماعی را تشکیل می­دهد. ساختار ذهنی و عینی حاکم بر جریان مدرنیته، عقلانیت است که البته انحراف زیادی از حقیقت و اصالتِ خود نیز یافته است. به نظر‌‌هابرماس، «عقلانی شدن زیست­جهان» دشمنان زیادی دارد. پیچیده شدن جوامع غربی و گسترش سیستم به حوزه عمومی، ناخواسته واسطه­هایی چون پول و قدرت را به جای کنش­های ارتباطی نشانده است. در جوامع شرقی نیز چالش­های هویتی نظیر گرایش­های بنیادگرا، اخلاقِ گفتمانی را تهدید می­ کند.‌این گرایش­های خطرناک و بشرستیز که می­کوشند مهندسی اجتماعی از بالا را صورت دهند، مانع «تعامل ارتباطی­» یا به تعبیر دیگری از‌‌هابرماس، مانع «صورت آرمانی استدلال و برهم­کنش و هم­افزایی» هستند[۱۳۵]. پس آنچه دموکراسی را برتر از دیگر رقبآیایدئولوژیک خود قرار داده، همانا اعتقاد به «زیست­جهانِ گفت­و­گویی» است[۱۳۶].
اکنون باید توضیح ­داد چگونه مهندسی اجتماعی توسط دولت­های اروپا از قرون وسطا به سمت رنسانس و خصوصاً پی از آن، منجر به فئودالیزه شدن حوزه عمومی در اروپا شد. به بیان‌‌هابرماس، جهان سرمایه­داری با ورود به دوران پیشرفته خود در قرن بیستم و با مدد جستن از قدرت رسانه ­ها، تبلیغات و احزاب سیاسی، حوزه تعاملات زنده و پویای اجتماعی را تحت سلطه خود درآورده است. بر اساس دیدگاه‌‌هابرماس، مهندسی اجتماعی معنایی جز إعمال استیلا بر حوزه عمومی ندارد[۱۳۷]. توضیح آن که، بورژوازی نوظهور در فرایند مبارزه با عملکردهای پنهان و بوروکراتیک حکومت مطلقه به تدریج موفق شد شکل پیشینی حوزه عمومی را که در آن قدرتِ حاکم صرفاً «در برابر» نمود می­یافت از بین ببرد و شکل جدید حوزه عمومی را جایگزین آن کند. در‌این شکل جدید، اقتدار حکومت به واسطه گفتمان انتقادی و آگاهانه توسط مردم تحت نظارت قرار می­گیرد. ادغام متقابل دولت و جامعه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به معنای پایان حوزه عمومی لیبرال بود. در‌این میدان، سازمان­هایی که نمآینده گروه ­های مختلف بودند به نوعی سازش و مصالحه بین خودشان و حتی با مقامات دولتی دست می­یافتند و عموم را از برنامه ­های خود حذف و طرد می­کردند. افکار عمومی مورد توجه قرار می­گرفت، اما نه در شکل بحث همگانی و آزاد[۱۳۸]. فروپاشی حوزه عمومی به علت دخالت دولت در امور خصوصی و حل و جذب شدن جامعه در درون دولت صورت می­گیرد. از آنجا که پیدایش حوزه عمومی نتیجه تفکیک آشکار و روشن حوزه خصوصی و قدرت عمومی بود، نفوذ متقابل‌این دو در هم جبراً حوزه عمومی را نابود می­ کند؛ سیاست حزبی و دستکاری رسانه­های جمعی به وضعی می­انجامد که‌‌هابرماس از آن به عنوان «فئودالی شدن دوباره»ی حوزه عمومی یاد می­ کند[۱۳۹]. حال در شرایطی که ساختارهای تاریخیِ حوزه عمومی لیبرال منعکس­کننده منظومه منافعی بودند که علت تاریخی پیدایش‌این حوزه محسوب می­شدند،‌ایده اصلی حوزه عمومی (عقلانی کردن اقتدار دولتی از طریق آثارِ نهادینه شده بحث آگاهانه و جماع عاقلانه) به مثابه امری غیر تاریخمند به محور اصلی نظریه دموکراسی تبدیل شد و برای همیشه باقی ماند. بخش دموکراتیکِ الگوی حوزه عمومی که در طول قرون باقی مانده است، بُعد‌ایدئولوژیک آن در سطح تاریخ اندیشه بوده است و نه شکل­بندی اجتماعی زیربنایی آن.
با‌این وجود، با منسوخ شدن الگوی بورژوایی، گونه ­ای حوزه اجتماعیِ «باز سیاسی شده» ظهور کرد که تفکیک «عمومی» و «خصوصی»، چه از حیث اجتماعی چه از حیث قانونی، در آن موجود نبود. در‌این حوزه بینابینی، دولت و جامعه مدنی به طور متقابل در هم نفوذ کردند و جایی برای بحث­های انتقادی- سیاسیِ افراد خصوصی باقی نگذاشتند[۱۴۰]. رفته رفته، هر اندازه که رابطه اولیه بین «فضای صمیمیِ» خانواده و حوزه عمومی بیشتر وارونه می­ شود و لذا حوزه خصوصی بیشتر توسط دولت تخریب می­ شود، به همان اندازه نیز تصمیمات افراد خصوصی بیشتر به وسیله مؤسسات اقتصادی و سیاسی دستکاری می­ شود. از‌این زمان، دستگاه دولت یکه­تاز عرصه کنش سیاسی و عامل اصلی توازن قدرت در جامعه می­ شود و البته قدرت را ملک انحصاری خویش می­داند. دولت اروپایی، در عین حال تلاش می­ کند از طریق رسانه­های توده­ای، موافقت یا دست­کم رضایت عمومی را جلب کند. درست در همین نقطه عطف تاریخی است که «عمومیت» تحریف می­ شود و از‌این پس از بالا به پآیین به وجود می ­آید تا بدین وسیله،‌‌هاله­ای از تقدس و نیت خیر برای صاحبان قدرت‌ایجاد کند. تا قبل از‌این دوره، عمومیت از پآیین به بالا بود و باعث پیوند بحث­های عقلانی- انتقادی در حوزه عمومی با فرایند قانونگذاری در حوزه دولت، و مهمتر از همه باعث نظارت بر نحوه إعمال قدرت می­شد. اما پس از گذشت آن دوره، دیگر «عمومیت» موجب دوسویه­گرایی در حوزه قدرت در اروپا شد؛ حوزه­ای که بر افکار غیر عمومی مبتنی است. آن سوگرایی‌این است: تلاش برای فریب و اغوای «عمومی» و در عین حال کسب مشروعیت از طریق آن. در حقیقت، «عمومیت فریبکارانه»[۱۴۱] جایگزین «عمومیتِ انتقادی [عمومیت­یابیِ عملِ نقد»[۱۴۲] شد. حقوق بشر لیبرال و حقوق مدنی دموکراتیک نیز فقط زمانی در حیطه نظر و عملِ حقوق اساسیِ بورژوایی از هم فاصله گرفتند که خصلت غیرواقعی و توهم­آلود نظمِ اجتماعی­ای که شالوده‌این حقوق محسوب می­شد آشکار گردید و ناهماهنگی و حتی تناقض آن فاش شد.
اما عقل ابزاریِ مدرن‌آیا بر علوم اجتماعی مدرن در غرب نیز تأثیر گذاشت؟ پاسخ مثبت است. پوزیتیویسم و چیرگی آن بر فلسفه علوم اجتماعی غربی – خصوصاً حقوق و بالأخص، دانش سیاست جنایی – نتیجه مستقیمِ عقلانیتِ ابزاری است؛ الگویی از کاربست قوه عقل که صدمات شدیدی به جایگاه «معنا» در علوم اجتماعی وارد آورد. از‌این رو، پوزیتیویسم در بستر مدرنیته و تحول علوم اجتماعی غربی باید رصد و تحلیل و نقد شود.
پوزیتیویسم یا اصالت اثبات، به معنی کاربست روش­های تجربی در تحقیق و به ویژه در همه علوم و تعمیم­پذیری روش­های علوم طبیعی به علوم اجتماعی است[۱۴۳]. علمی کردنِ جامعه ­شناسی به معنای فارغ کردنِ آن از ارزش­ها تا چه حد در غرب موفق شد؟ چنین امری به طور کامل محقق نشد، زیرا ریشه ­های متافیزیکی درستی نداشت. البته نظریه ­هایی بسیار سرگرم­کننده تولید شد و همین نظریه ­ها و طرز فکرها مدعی ارزش­زدایی از علوم اجتماعی با پوشش علمی کردن و بی­طرف کردنِ علوم اجتماعی شد. اما فارغ­سازی علوم اجتماعی از ارزش و معنا به لحاظ منطقی و شناخت­شناسی، تنها در صورتی ممکن است که «معنا» را مقوله­ای غیر منطقی و ارزش­ها را غیر معرفتی و غیر شناختی بدانیم. مشکل اصلی علوم انسانی، همین­جاست. توضیح آن که، بی­طرف­سازی واقعیت انسان و جهان نسبت به معنا و ارزش، یک منشأ دارد و آن بی­معنا دانستنِ واقعیت و بی­ارزش دانستنِ «ذات زندگی» است. آنها چون «ارزش» را بافتنی و جعلی، و «معنا» را یک فرآورده بشری و ساخته انسان می­دانند.
پارادایم اثبات­گرایی که در حوزه سیاست مروج لیبرال دموکراسی با اصالت عقلانیت و آن هم عقلانیت ابزاری است به کنترل خلاقیت انسان که تعالی­بخشی و تحول­خواهی انسان را تضمین می­نماید، می ­پردازد. پیش­فرض­های حاکم بر‌این رویکرد دلالت بر اصالت محیط خارج و قوانین عام حاصل از عینیت و تجربه انسانی دارد.‌این شرایط باعث گردیده است که عقلانیت و خلاقیت انسانی اولاً: خصیصه ابزاری یابد و ثانیاً: خلاقیت نیز تحت سلطه عقلانیت تعریف نظری و عملیاتی شود. در‌این حالت، آزادی نیز به عنوان محصول فعالیت پتانسیل خلاقانه انسان، ابزاری خواهد بود در خدمت کارکرد نظام اجتماعی سرمایه­داری که مروج لیبرال دموکراسی است. «آزادیِ ابزاری» در لیبرال­دموکراسی که با اصالت محیط در دنیای خارج از انسان تعریف مفهومی و عملیاتی می­ شود، از معنا تهی می­ شود. چنانچه انسان - که ساخت و سازهای اجتماعی را تولید و بازتولید می­نماید و بر‌این اساس شایستگی معنابخشی به تمام سازه­های اجتماعی از جمله آزادی را دارد - در پی معنابخشی به اراده آزاد و اصل اختیار خویش برآید و قصد تغییر در نظام اجتماعی برآمده از پارادایم اثبات­گرایی برآید، تنبیه می­ شود. آزادی ابزاری حدودی را برای انتخاب انسان تعیین می­ کند که در خدمت نظام سرمایه­داری که مروج لیبرال دموکراسی است، قرار گیرد.‌این نوع از آزادی به شئی­وارگی انسان، بیگانگی انسان و خارج نمودن توده مردم از عرصه تصمیم­سازی­ها در نظام اجتماعی منجر می‌شود.
اگر چه اصالت نخبه در چارچوب نظری متأثر رویکرد اثبات­گرایی مورد تائید است، ولی در ساختار اصالت علم اثباتی که صرفاً عقلانی، محیطی و ابزارمند است، نخبه نیز از اراده آزاد و اختیار متکی بر خلاقیت انسانی خویش برخوردار نیست. نخبه، تسهیل­گری بیش نمی ­باشد که صرفاً حد واسط بین توده مردم و ساختارِ از قبل تعیین­شده نظام اجتماعی اثبات­گرایانه است. لذا، نخبگی نیز بار انسانی نداشته و با اصالت محیط و واقعیت خارج از انسان وظیفه اعمال اراده جامعه بر اراده انسانی توده مردم، تحت عنوان کارگزار در فرایند جامعه­پذیری عهده­دار است. بدین لحاظ، آزادی به معنای واقعی نیز در خدمت فعالیت نخبگان قرار ندارد[۱۴۴].
به تعبیر هربرت مارکوزه، «کودن­سازیِ» شهروندان و نهایتاً تثبیت قدرت طبقه سرمایه­دار حاکم، از کارکردهای ضدّ انسانیِ علوم اجتماعی پوزیتیویستی است[۱۴۵]. خودِ پوزیتیویسم، با روش­های غیرپوزیتیویستی، علوم اجتماعی مدرن را ساخت و پرداخت؛ یعنی هیچ ادعایی را ابتدا اثبات نکرد. اثبات­گرایی[۱۴۶] را، به روشی اثبات­گرایانه هرگز اثبات نکردند بلکه آن را تحمیل کردند بر نه فقط علوم اجتماعی، بلکه بر کل علوم انسانی. به عبارت دیگر، علوم انسانی موجود گرچه مدعی «تجربه­گری» بودند اما حاوی بسیاری بنیان­ها و مدّعیات غیر تجربی و غیر روش­مند می­باشند. در علوم سیاسی، «منبع مشروعیت» را نه با استدلال­های تجربی بلکه با مبانی لیبرالیستی، تعریف کردند. برای علوم اقتصادی، «هدف­گذاریِ پیشینی» مبتنی بر انسان­شناسی با همین سنخ پیش­داوری، طراحی شد. حقوق بشر، عمدتاً ذیل یک مکتب حقوقی و با محور رویکرد جمع اندکی از ابناء بشر به حق­های بشر، طراحی و جهانی­سازی شد. بدین ترتیب، در همه متون علوم انسانی، گزاره­های پراکنده علمی و غیرعلمی بسیاری بر روی یکدیگر تلنبار شده و در کنار یکدیگر نهاده و در ذیل اهداف فرضیِ پیشگویانه مونتاژ شد که در هیچ یک از علوم انسانی اثبات نشده ولی همه جا پنهان و آشکار، فرض گرفته شده است.
جامعه ­شناسیِ تکوین­یافته در غرب، علمِ مدرنی است که در خدمت دستگاه اجرایی دولت­ها پس از روشنگری قرار دارد و تنها می ­تواند به رویدادگیِ وضع مفروض بپردازد و بنابراین اغلب به محافظه ­کاری می­انجامد[۱۴۷]. جامعه ­شناسی غربی در روند شتابانی به هیچ­انگاریِ بیشتر و بیشتر می­گراید، زیرا نمی­تواند هیچ ارزشی از حود پدید آورد و مجبور است بی­طرفانه همه آن چیزهایی را که موجود هستند، به عنوان داده­ی صرف، بپذیرد. در‌این وضعیت،‌این علم همواره واقعیت­ها را به شیوه­ هایی مستقر می­سازد که صرف­نظر از آبکی و مشمئزکننده بودن­شان برای بیشتر مخاطبان و خوانندگان پژوهش­های جامعه ­شناسیِ غربی به طور عینی ابطال­ناپذیر باشند و بنابراین حداقل طبق نظر کارل پوپر و مکتب «ابطال­پذیری و تأییدپذیریِ علمیِ» او که هنوز هم بسیار بانفوذ است، توجیه علمی داشته باشند؛ حتی اگر در نهایت منسوخ گشته و اشتباه بوده باشند.‌این فاجعه در تاریخ تحول علوم انسانی غربی و مدرنیته­ی علمیِ پوزیتیویستی، غیرمعمول نیست: بسیاری از علوم که در برگیرنده ادعاهایی درغین و نادرست هستند، مشروعیت علمی­شان صرفاً روش­شناختی و کاملاً وابسته به قابلیت ابطال­پذیری آنها است و همین امر نشان می­دهد که چرا تاریخ علم گورستانی وسیع از فرضیات نادرست است.
در علوم سیاسی، نظریه لیبرال­دموکراسی جایگاه اساسی در پارادایم اثبات­گرایی دارد که یکی از مدل­های مفهومی نظریه لیبرال­دموکراسی، شکل­ گیری و گسترش آزادی متأثر از آن است. تسلط و گسترش پارادایم اثباتی در مقایسه با پارادایم­های تفسیری و انتقادی باعث شده است که در تمام شاخه­ های علمی علوم انسانی از جمله علوم سیاسی شاهد طرح نظریات مختلف‌این پارادایم در اداره نظام­های اجتماعی باشیم. به همین لحاظ، آزادی متأثر از پارادایم اثباتی در قالب دموکراسی غربی مورد بحث نظری و علمی اندیشمندان و خط‌مشی­گذران در نظام­های اجتماعی می­باشد. هر گونه ادعای آزادی­خواهی که از پیش­فرض­های اثبات­گرایی تبعیت نکند، در حقیقت از پیش­فرض­های پارادایمی دیگری برخوردار است. دموکراسی و آزادی به معنای توضیح الگوی خاص مشارکت مردم خواهد بود که از پیش‌فرض­های پارادایمی اثبات­گرایی برخوردار است. جهت تبیین دقیق دموکراسی غربی و آزادی لازم است که به عناصر پارادایمی‌این الگوی مشارکتی در اداره نظام اجتماعی پرداخته شود.[۱۴۸]
در تفکر اثبات­گرا تمایز آشکاری بین علم و غیرِعلم وجود دارد. علم، معرفتی است که از طریق سازمان­یافته و قابل دفاع در اجتماعات اندیشمندان به دست می ­آید و توانمندی ورود به واقعیت و تغییر آن با خطای کم را دارد. غیر علم، به کلیه معرفت­های عامیانه مبتنی بر «شعور عامیانه»[۱۴۹] اطلاق می­ شود که پست­تر از علم است. معرفت غیر علمی، از بی­سازمانی و تعارضات منطقی برخوردار است که قابل اطمینان در فرایند تصمیم­سازی نمی ­باشد (مانند افسانه، مذهب، طالع­بینی و تجربیات شخصی).‌این معرفت توسط توده مردم تولید و بازتولید می­گردد که چنانچه توسط معرفت علمی مهار نشود به بحران­سازی در زندگی اجتماعی می­انجامد. به همین لحاظ، در زندگی اجتماعی باید از زبان روشن و منظم که علمی است به جای زبان مبهم و غیر دقیق که غیر علمی است استفاده نمود.[۱۵۰] بر‌این اساس معرفت علمی توسط مردم عادی تولید نمی­ شود و صرفا توسط کارشناسان، نخبگان و محققین ارائه و گسترش می­یابد. در‌این راستا، توصیه پارادایم اثباتی بر آگاهی محققین در عدم استفاده از تفکر مردم عادی در تبیین واقعیات اجتماعی است.[۱۵۱] بر اساس‌این عنصر پارادایمی، شاهد اصالت نخبه[۱۵۲] به­جای توده مردم در فرایند تصمیم­سازی اجتماعی هستیم. لذا بحث دموکراسی به معنای تصمیم­سازی توده مردم در ترجیحات ساختاری نظام اجتماعی و تدوین سنت نظام اجتماعی نمی ­باشد. بنابراین جلب مشارکت توده مردم در بسترِ از قبل­کشف­شده توسط نخبگان و اندیشمندان معتقد به اثبات­گرایی، یکی دیگر از پارادایم­های دموکراسی غربی به­شمار می ­آید. «اصالت نخبه» به معنای حذف کنش­های فعال توده مردم از صحنه­های تصمیم­سازی نظام اجتماعی است. در‌این شرایط، صدا و فریاد توده مردم در قالب لیبرال­دموکراسی تحت سلطه نخبگان - و آن ­هم نخبگان سیاسی - خاموش و یا دستکاری می­ شود.
انسان متجدد که علیه آسمان سر به شورش برداشته، علمی را پدید آورده است که بر نیروهای عقل استدلالی بشر برای وارسی داده ­های حواس مبتنی است. ولی موفقیت‌این علم دامنه­ای چندان عظیم یافت که بی­درنگ سرمشق همه علوم دیگر نیز قرار گرفت و همین رویه سر از تحصّل­گرایانه تمام­عیار قرن گذشته درآورد که موجب شد فلسفه بنا به فهم همیشگی از آن، با تحلیل منطقی، وقّادی­های ذهنی یا حتی صِرف «نظریه اطلاعات» خلط شود و حوزه ­های کلاسیک علوم انسانی به علوم اجتماعیِ کمّی­نگری مبدّل شوند[۱۵۳]. از‌این جریان، علوم انسانی دروغینی سربرآوردند که در بسیاری از دانشگاه­ های غرب در یک فضای احساس حقارت ذهنی و روانی در برابر علوم طبیعی و ریاضیات تدریس می­شوند؛ «علوم انسانی»­ای که از سرِ استیصال می­کوشند تا «علمی» شوند و یعنی فقط به مرتبه سطحی بودن، تنزل یابند.
علوم اجتماعی غربی را می­توان تلفیقی از سه مجموعه از گزاره­ها دانست: ۱) گزاره­های تجربی، ۲) گزاره­های برهانی و فلسفی، ۳) گزاره­هآیایدئولوژیک سکولار، که‌این دسته سوم، نه پشتوانه قوی تجربی دارد و نه عقبه صحیح عقلی؛ بلکه می­توان آنها را از پیش­فرض­ها و حدسیات و علائق شخصی نظریه­پردازان عصر مدرن و زاییده نوسان­های میان مکاتب فکری غرب منتَج دانست[۱۵۴]. حال‌این پرسش مطرح است که‌آیا عملاً علم جامعه ­شناسی را می­توان به مکاتب متضاد، شالوده­شکنی و کالبدشکافیِ معرفت­شناسانه نمود؟ پاسخ نگارنده، مثبت است. در واقع، نه به لحاظ منابع، نه روش­شناسی، نه نتیجه و نه حتی هدف با «یک علم جامعه ­شناسی» موجه نیستیم، بلکه با چند گرایش جامعه­شناختی و مکاتب متضادّ علوم انسانی و دست­کم با ادواری از گفتمان­های متفاوت بلکه متناقض در جامعه ­شناسی غربی مواجهیم که اساساً هر یک برای نفی یا نقد دیگری آمده­اند. البته در دانشگاه­ های آسیایی، آفریقایی، آمریکای لاتین و اروپای شرقی، همه آنها تقریباً بدون داوریِ بایسته و عالمانه­ و بدون درک مطلوب و کاملِ تضادهایشان با یکدیگر، طوطی­وار تحت عنوان «علم جامعه ­شناسی» حفظ می­شوند و نسل به نسل همچون متون مقدس و خط­قرمزهای معرفتی و جزمیّاتی مدرن، منتقل می­شوند. نسل ما اصحاب «چندمین نسل دانشگاهی» است که به جای عقل­ورزی در زمینه جامعه ­شناسی، مشغول نقّالی ترجمه­های غربی است. بالاخره معلوم نشد جامعه ­شناسی پوزیتیویستی، علمی است؟ یا جامعه ­شناسی مارکسیستی؟! در واقع، در غرب، دعوا میان علم و‌ایدئولوژی مطرح نیست، بلکه نزاع بر سر تلفیق علم با کدام‌ایدئولوژی، موضوع مناقشه بوده و هست. به تعبیر شفاف­تر، پرسش از «سازماندهی علم در کدام بستر» اهمیت دارد. علوم انسانی غربی باید تکلیف معرفت­شناسی خود را معلوم کند تا تکلیف علم و تکنولوژی­اش معلوم گردد.
تا‌اینجا بحث شد که چگونه چیرگی پوزیتیویسم بر «نظریه اجتماعیِ» مدرن موجب تخدیش «حوزه عمومی» شده است. حال با وجود‌این که موضوع‌این فصل از بخش نخست رساله، به­ طور خاص ناظر بر مسائل حقوقی و سیاست جنایی نیست و حول محور مبانی فلسفی و جامعه­شناختیِ مدرنیته و پیامدهای آن بر تکوین و تحول تئوری در قلمرو علوم اجتماعی می­گردد، اما محقق شایسته می­داند تا حدودی به ابعاد حقوقی و خصوصاً اثرپذیری حقوق مدرن از مدرنیته بپردازد. ذیلاً به‌این مهم، به­ طور اجمالی پرداخته می­ شود.
گذار از قرن نوزدهم به قرن بیستم میلادی تحولی عمده را در دنیای حقوق نشان می­دهد که می­توان از آن تحت عنوان «اجتماعی شدن حقوق» یا حرکت از حقوق فردی به حقوق اجتماعی یاد کرد؛ تحولی که آثار آن همچنان باقی و کاملاً جاری است.‌این حرکت و تحول نشان از تلاشی برای نزدیک کردن دو مفهوم «متافیزیک» و «واقعیت» در نظام حقوقی دارد. با‌این حال، معنا و گستره­ی‌این حرکت چندان هم واضح نیست؛ چرا که برخی معانی «واقعیت» را در اراده دولتی و پوزیتیویسم دولتی جست­و­جو کرده و برخی دیگر مسیر گذار از متافیزیک به واقعیت را در عبور از فردگرایی افراطیِ مبتنی بر حقوق طبیعی مدرن به فردگرایی اجتماعی یافته­اند[۱۵۵]. نزاع اصلی در حقیقت به چگونگی در کنار هم قرار گرفتن آزادی و برابری در ساختار حقوقی- اجتماعی برمی­گردد و حرکت از حقوق فردی به سمت حقوق اجتماعی هرچند در معنای آن اختلاف نظر وجود دارد، انعکاسی از‌این دغدغه اصلی است.
اجتماعی شدن حقوق در حوزه منشأ الزام­آوری قاعده حقوقی می ­تواند در تقابل با دو اندیشه قرار بگیرد: ۱) اراده­گرایی حقوقی[۱۵۶] که مبنای قاعده حقوقی را در عقلانیت پیشرو پوزیتیویسم دولتی جست­و­جو می­ کند و دولت را‌ایجاد کننده­ قواعد حقوقی اعلام می­ کند. ۲) شخص­گرایی حقوقی که مبنای قاعده حقوقی را در عقلانیت فطری جست­و­جو می­ کند. با مطالعه سیر تحول حقوق مدرن غربی‌این حقیقت آشکارا مشاهده می­ شود که از آغاز مدرنیته و سپس حقوق مدرن، تا قبل از طرح نظریه­ های بازگشت به اخلاق و انصاف، نظیر تئوری «عدالت به مثابه انصاف» توسط جان رالز و تئوری حقوق اخلاقی دورکین و‌‌هارت، جریان مدرنیته چیرگی وصف­ناپذیری بر تئوری­های فلسفه حقوق مدرن داشته و قریب به تمام‌این تئوری­ها پوزیتیویستی بوده ­اند؛ مضافاً که حتی بعد از آغاز جنبش اخلاق­گرایانه­ی مذکور توسط‌این چند فیلسوف حقوق باز هم بسیاری از تئوری­های هژمونی­دار و متفوّق بر الگوی توسعه فلسفه حقوق در غربِ معاصر، تئوری­های شبه­پوزیتیویستی­اند که البته ذکر و شرح آنها در جای دیگری از رساله و در تحقیقات دیگر آمده است. همین تئوری­های پوزیتیویستی هستند که مبنای نظری برخی از ضدانسانی­ترین و ضدحقوق بشری­ترین راهبردهای معاصرِ سیاست جنایی غربی بوده ­اند: راهبرد سیاست جنایی ریسک­مدار، راهبرد سیاست جنایی نئوکلاسیک نوین، راهبرد حقوق کیفریِ دشمنان[۱۵۷]، راهبرد سیاست جنایی امنیت­گرا با جلوه­هایش به شکل «قانون و نظم»، «هیچ چیز عمل نمی­کند»[۱۵۸]، «تحمل صفر»[۱۵۹]، «پنجره­های شکسته»[۱۶۰]، «قوانین سه­ ضربه»، و «پادگان­های آموزشی- تربیتی»[۱۶۱].
گفتار چهارم: حاکمیت مدرنیته بر فلسفه سیاسی غرب
شناسایی ماهیت و جایگاه مؤلفه تجریدی در روند سیاست­گذاری جنایی، بر مبنای شناخت چگونگی مداخله ساختار سیاسی در‌این فرایند صورت پذیرفته است[۱۶۲]. زیرا صرف­نظر از‌این حقیقت که بخش عظیمی از باورها و ارزش­های به­کارگرفته شده در بدنه نظام سیاست جنایی، برگرفته و نشأت یافته از اندیشه­ های مندرج در‌ایدئولوژی سیاسی حاکم بر جامعه بوده و حتی در برخی موارد، اعتبار عملکرد آنها از عملکرد‌ایجابی نظام سیاسی حاصل می­گردد، صلاحیت طرح هرگونه پنداشت ذهنی باورمندانه و ارزش­گرایانه در بدنه نظام سیاست­گذاری جنایی نیز در اختیار نظام سیاسی قرار دارد.
به طور کلی زندگی و کردارهای سیاسی در هر جامعه در چارچوب گفتمان سیاسی مسلط تعیّن می­یابد. هر گفتمانی شکل خاصی از زندگی و کردارهای سیاسی را ممکن می‌سازد و هویت و خودفهمی­های فردی را به شیوه ویژه­ای تعریف می­ کند و برخی امکانات زندگی سیاسی را متحقق و برخی دیگر را حذف می­نماید. شیوه ظهور، تسلط و سرانجام زوال گفتمان‌‌های مسلط، بحث پیچیده­ای است که در‌اینجا بدان نمی­پردازیم. اما توجه به‌این مقوله اهمیت دارد که از آنجا که هر گفتمان سیاسی حاوی اصول و قواعدی است که کردارهای سیاسی را متعین می‌سازند، تحول گفتمانی لازمه تحول در آن کردارهاست. ساختار سیاسی حوزه­ای است که در پرتو گفتمان شکل می­گیرد و با تغییر گفتمان­ها ساختارها دگرگون می­شوند و از نو تعیّن می­یابند. از سوی دیگر، استقرار و سلطه هر گفتمانی نیازمند پشتیبانی آن از جانب نیروها و قدرت­هایی است. اما‌این قدرت­ها در اندیشه مدرنیته کدام­اند و چه وجوه و آثاری از حیث فلسفه سیاسی دارند؟
فقط ما و صدها هزار پژوهشگر علوم اجتماعی در سراسر دنیا نیستیم که دغدغه مردم­سالاری داریم؛ خواننده­ی بی­اعتنایی که به قفسه­های کتاب­فروشی­ها نگاه می­ اندازد با انبوهی از مفاهیم دموکراسی علوم مواجه می­ شود که او را به حیرت می­ اندازد. «ناقص»، «محقق نشده»، «شکست خورده»، «در بحران» و «در خطر». مایکل ساندل – جامعه ­شناسی شهیر منتقد مدرنیته – معتقد است «زندگی عمومی ما آکنده از نارضایتی است و کنترل ما بر نیروهایی که بر ما حکومت می­ کنند در حال کاهش است.»[۱۶۳]. نظریه­ های منتقد مدرنیته‌این مزیت را دارند که ما را وادار می­ کنند تا به فراسوی وضعیت موجود دموکراسی­های لیبرال چشم بدوزیم[۱۶۴]. به­ ویژه، تئوری­های انتقادی و هرمنوتیکی، آزمون نهایی­شان را در مواجهه با اشکال اجتماعی، مهم و معاصرِ دانش عملی به انجام رسانده­اند.‌اینها دانش­هایی هستند که طیف وسیعی، شامل مطالعات راهبردی، علوم اجتماعی کاربردی و نیز دانش تفسیر زندگی روزانه را دربرمی­گیرند.
دلایل عمده­ای وجود دارد که چرا نظریه معاصر دموکراسی نتوانسته است کاملاً بر شکاف میان دموکراسی «لیبرال»، مثل دموکراسی­های اروپای غربی وآیالات متحده، و دموکراسی «توتالیتر»، مثل نظام­های سیاسی اتحاد شوروی و جمهوری خلق چین، فائق‌اید. نخست‌اینکه سنت کلاسیک اندیشه اجتماعی مدرن ـ مثل آثار توکویل، مارکس، وبر، دورکیم و تی. اچ. مارشال ـ دموکراسی را در رابطه با شکل­های پیشین تاریخی­اش مثل یکه­سالاری[۱۶۵] و توانگرسالاری[۱۶۶] ـ تعریف می­ کنند[۱۶۷]. نکه دیگر آن که، روند همگانی شدن دموکراسی گرچه راه برای دموکراسی­های لیبرال معاصر هموار کرد، در عین حال موقعیت­های مورد نیاز برای ظهور و رشد توتالیتاریسم را نیز فراهم کرد. دموکراسی لیبرال غربی، همچنین امکان مشارکت مردم در سرکوب سیاسی را نیز فراهم کرد[۱۶۸]. بی­تردید، ریشه ­های عمیق راهبردهای خشن و سرکوبگرِ سیاست جنایی غرب از دهه ۱۹۸۰ به بعد را می­بایست در‌این تحولات فلسفه سیاسی شناسایی و تحلیل کرد.
بند اول: دموکراسی لیبرال
لیبرال­دموکراسی به عنوان یک سازه اجتماعی که در بستر اجتماعی معینی متولد می­ شود در دیدگاه­ های نظری متأثر از پارادایم اثبات­گرایی قابل توضیح می­باشد. دیدگاه­ هایی مانند کارکردگرایی[۱۶۹]، ساخت­گرایی[۱۷۰]، رفتارگرایی[۱۷۱] و… به صورت روشن و دقیق می­توانند به تحلیل مفهومی (نظری) و عملی (مدل­سازی)‌این پدیده بپردازند. برخی محققان خوشبین که به زعم خود دموکراسی­های لیبرال را در تضمین رعایت حقوق بشری بسیار موفق­ ارزیابی می­ کنند می­گویند خط­مشی سازمان­ها در دولت لیبرال، تقویت بستر سیاسی لیبرال­دموکراسی در‌این کشورها با انگیزه رشد تکثرگرایی است و رویکرد اساسی‌این سازمان­ها نیز در مسیر شعار اساسی «برنامه­ ریزی استراتژیک، مدیریت منطقی و ارزیابی»،‌ایجاد همسازی اجتماعی بین تشکل­های غیر دولتی و دولت در راستای به رسمیت شناختن حقوق طبیعی انسان­ها و عملیاتی نمودن آنها با مشارکت خود مردم در جامعه است.[۱۷۲]
با وجود خوشبینی­های مذکور، حیات سیاسی در دموکراسی­های غربی نه تنها حال و روز خوبی ندارد، که ناخرسندی­هایی فزآینده و نشانه­ های آشکاری از زوال خطرناک ارزش­های دموکراتیک نیز در آن دیده می­ شود. از سویی، لیبرالیسم به تعددگرایی اجتماعی، تنوع و تسامح با دیدگاه­ های متفاوت درباره خیر پایبند است. از سویی دیگر، نظریه­پردازان دموکراسی لیبرال معتقدند لیبرال­دموکراسی به لحاظ هنجاری نسبت به رژیم­های غیرلیبرال و غیردموکراتیک اولویت دارد و غایت فلسفه سیاسی لیبرال نیز‌ایجاد‌این اولویت هنجاری است که اغلب در چارچوب مشروعی طرح­ریزی می­ شود.‌این که چنین کمبودهایی حداقل به طور بالقوه در تعارض قرار دارند، روشن است. مشروعیت لیبرال­دموکراسی می ­تواند تنها از طریق گرایش به نوعی ادعای فلسفی هنجاری به دست بیاید که نظریه لیبرال ظاهراً باید در برابر آنها بی­طرف بماند[۱۷۳]. هنگامی که‌این واقعیت را در نظر می­گیریم که لیبرال­دموکراسی­ها به نحو فزآینده­ای در حال تبدیل شدن به تعددگرایی اجتماعی هستند، به‌این معنی است که با توجه به تنوع روزافزون دیدگاه ­ها و شیوه ­های زندگی و مفاهیم چالش­برانگیز، کشمکش و اختلاف امری گریزناپذیر است. در حقیقت، نظریه­پردازان لیبرال در یک دوراهی گرفتار آمده­اند: یا یک تفسیر هنجاری مستدل از مشروعیت لیبرال­دموکراسی ارائه می­ دهند و بدین ترتیب تعددگرایی اجتماعی را دلسرد می­ کنند، یا با تعددگرایی اجتماعی مصالحه می­ کنند و از جاه­طلبی خود برای ارائه تفسیر فلسفی مستدل از مشروعیت دموکراسی دست برمی­دارند.
برآیند چالش ذاتیِ فوق­الذکر در فلسفه سیاسی لیبرالیسم آن است که‌این تناقض درونی عامل ناتوانی‌این نظریه در حفظ دموکراسی است؛ چون توان تأمین منابع و بستر مساعد برای اقتضائات تعددگراییِ اجتماعی را دارا نیست. اگر ما همچنان اندیشه سیاسی خود را در درون یک چارچوب لیبرال هدایت کنیم، باید انتظار افزایش غیرمشارکتی، جدایی، بیگانگی و بی ­اعتمادی میان شهروندان را داشته باشیم که سوگوار ادبیات و پیامدهای علوم اجتماعی و الگوی مخدوش تحول آنها در سده اخیر هستند. در مجموع، لیبرالیسم نمی­تواند به حد کافی دلایل محکمی برای سیاست دموکراتیک فراهم کند؛ چون نمی­تواند تفسیری قانع­کننده از «شهروندیِ دموکراتیک» ارائه بدهد.
از سوی دیگر و از آنجا که اخلاق و مذهب همواره یکی از مبانی سلامت اجتماع و نحوه اداره آن است، لیبرالیسم با پذیرش و ترویج سکولاریسم، حتی اگر صداقت نظری و عقلی نیز داشته باشد اما نمی­تواند پایبندیِ عملی به مسیحیت داشته باشد و از آنجا که به لحاظ سیاسی در‌این عرصه، مسئولیت­پذیر نیست، سیاست، خود یک رسالت سکولار شد. هدف اغلب تئوریسین­های لیبرالِ سیاست، به اصطلاح، «اسطوره­زدایی» شده است. هدف پشت پرده، دین­زدایی و حتی اخلاق­زدایی از عرصه سیاسی بوده، اما غربیان سکولار همانا‌این هدف را چنین تئوریزه می­کردند که گویی دو نظام­واره­ی مجزا از اخلاق داریم که بایسته است از هم تمیز دهیم؛ یکی اخلاق مطلق­گرا، که ماهیت مذهبی دارد و پاسخگوی مشکلات بشریت نیست و نمی­تواند باشد؛ و یکی هم اخلاقِ متناسب با سیاست است که به فرمول قدرت، اهتمام دارد. اما حقیقتاً تفکیک مذکور، به چه معناست و در پی چیست؟ به نظر می­رسد طبق تفکیک موصوف، اخلاق مآلاً به درد سیاست نمی­خورد و سیاست، اخلاق ویژه خود را دارد، که بسا غیر اخلاقی و ضد اخلاقی باشد. «اخلاق قدرت» همچنین در پی تئوریزه کردنِ خشونت است.
بحران دیگری که دموکراسی­ِ لیبرال با آن روبروست، صوری شدنِ مردم­سالاری در پی فن­سالاری و حاکمیتِ نخبگانیِ تخصص­محور است[۱۷۴]. توضیح آن که، در دموکراسی، نوعی چرخش نخبگان وجود دارد و در سبز فایل، نزاع طبقاتی به نزاع میان گروه ­های مهارتی تغییر جهت داده است.‌این گروه ­های مهارتی عبارتند از: افرادی که در به­ کارگیری خشونتِ قانونی مهارت دارند (نخبگان نظامی و پلیسی)، افراد ماهر در زمینه ارتباطات و تبلیغات، متخصصان حوزه تجارت، فن­سالاران که دارای آگاهی­ های فنی و تخصصی هستند و دیوان­سالاران با مهارت­ های اداری و سازمانی[۱۷۵]. نگرانی در‌اینجا‌این است که وقتی‌این نخبگان جدید با یکدیگر جمع شوند، تهدیدی مخاطره­آمیز برای دموکراسی به همراه می­آورند؛ دقیقاً به‌این خاطر که تجمیع و ترکیب و تغلیظ پیچیدگی تصمیم­های نخبگانِ دارای توان دستکاری ارتباطات و نمادها موجب ظهور واقعی پدیده «دولت- پادگان» و هژمونی عقلانیت ابزاری و به محاق رفتن مؤلفه­ های مشارکت ملی در عرصه ­های مختلف سیاستگذاری عمومی خواهد شد. مک دوگال در خصوص‌این خطر، استعاره­ی جالبی به کار برده و گفته است اگر کنترل و نظارت ملی بر نخبگان از حیث دغدغه نقض حقوق بشر توسط‌این تکنوکرات­ها و دیوان­سالاران اهمیت داده نشود، آن­گاه دموکراسی تبدیل به یک چای کم­رنگ و بی­رنگ می­ شود[۱۷۶].
همین نگرانی خطیر بود که باعث شد‌‌هابرماس و فوکو در انتقاد از علوم اجتماعی مدرن، هشدار دهند که‌این علوم همانا ابزار هژمونی دولت­ها بر ملت­ها شده ­اند و سیاستگذاری عمومی در دولت مدرن صرفاً ابزاری برای تعمیق کنترل نرم بر شهروندان و نقض مکرر و همه­جانبه­ی حقوق بنیادین آنها می­ شود؛ نقض­هایی عموماً غیر قابل کشف و پیشگیری و واکنش.‌‌هابرماس، در همین راستا به انتقادی­گری سرسختانه علیه «نظریه سیستم­ها»[۱۷۷] به عنوان الگوی سیاستگذاری عمومی در غرب پرداخته است. آنتونیو گرامشی می­گوید طبقه حاکم فقط بر تقویم سیاستگذاری یا توصیف مسئله­های اجتماعی کنترل ندارد، بلکه قادر است شیوه­ای که به کمک آن مردان و زنان، واقعیت اجتماعی را هم می­بینند، کنترل کند[۱۷۸]. تحلیل مبتنی بر دیدگاه گرامشی، بیش از هر چیز به‌این مسأله می ­پردازد که فرایند شکل­ گیری واقعیت، از رهگذر کنترل و جهت­دهیِ‌ایدئولوژیکی چگونه اتفاق می­افتد. یورگن‌‌هابرماس – از منتقدان حاکمیت «نظریه­ سیستم­ها» بر منطق سیاستگذاری عمومی اغلب دولت­های لیبرال­دموکرات – نیز هشدار می­دهد فرایندی که به کمک آن، مسائل همانا تعریف شده و در تقویم سیاستگذاری عمومی تنظیم و اولویت­بخشی می­شوند را باید در بافتی عمیق­تر از کنترل و دستکاری­هایی که در جامعه سرمایه­داری به نفع حفظ مشروعیت دولت عمل می­ کنند، فهمید. راه چاره از نظر او، توسعه «موقعیت­های گفت­و­گوی آرمانی» است که در آنجا ممکن است نوعی برابری واقعی در مشارکت در تحلیل مسائل اجتماعی و سیاستگذاری عمومی و نه سلطه عقلانیتِ ابزاریِ فن­سالارانه، وجود داشته باشد[۱۷۹].‌‌هابرماس عقیده دارد که تنزل افکار عمومی و کم­محتوا ساختن بحث­های عمومی و اجتماعی در جوامع صنعتی و به گونه متفاوی در جهان سوم، می ­تواند نشانه­ای برای ظهور یک سیستم دولتی باشد که در آن، آگاهی تخصصی و فنی دارای نقش تعیین­کننده در شکل دادن به تقویم سیاستگذاری عمومی است.
رژیم­های لیبرال دموکراتیک گرچه از لحاظ سرکوب و عدم توجه به آزادی­های شخصی نه با فاشیسم قابل قیاس نیستند اما به تدریج به نسخه­های خیرخواهانه­ای از نظام­های تمرکزگرا ـ دیوانسالار تبدیل شده ­اند که به وسیله طبقه جدید مرفهی از کارمندان، سیاستمداران و بقیه «متخصصان» اداره می­شوند. کنترل و مدیریت زندگی روزمره اکنون به‌این طبقه جدید واگذار شده که هرچه بیشتر موقعیت­های ضروری مشارکت دموکراتیک را متزلزل می­ کنند[۱۸۰]. با‌این حساب، جامعه دموکراتیک دیگر نقطه اتکایی ندارد تا بدان وسیله بتواند اصول و شاخص­ های یک نظم اجتماعیِ به نظر تغییرناپذیر را ترسیم کند. دیگر برای استحکام پایه­هآیاین جامعه، تضمین قطعی وجود ندارد. از‌این پس، مشروعیت نظم اجتماع مورد سؤال است.‌اینچنین است که به مدد دموکراسی، جامعه­ای بر پایه «اصل بلاتکلیفی»‌ایجاد می­ شود و از‌این رو دائماً مفهوم دموکراسی زیر سؤال می­رود و کوشش می­ شود از نو و بهتر فهمیده شود. در نهایت، دموکراسی در جامعه­ای مطرح می­ شود که در آن قدرت، قانون و معرفت خود را همواره در معرض آزمون ناشی از تردید و «بلاتکلیفیِ ریشه­ای» می­بینند.
در چنین وضعیت گریزناپزیری، دموکراسی همانا توتالیتاریسم را به عنوان جواب ممکن به‌این شرایط استثنایی به یدک می­کشد: جامعه مدرن به تحجر توتالیتاریسم تن می­دهد که از طریق آن بتواند برای حذف‌این تردیدها و بلاتکلیفی­ها و تقسیم ­بندی جامعه راه حل تخیلی بیابد. توتالیتاریسم پس از آن که جامعه مرجعِ یک نظمِ برین را حذف کرد، سعی می­ کند بنیاد بی­قیدوشرط جدیدی‌ایجاد کند که نتیجه­اش قطعاً‌این است که که راه اجتماع را به خودش می­بندد[۱۸۱]. از‌این رو، می­توان نتیجه گرفت که توتالیتاریسم تلاش می­ کند قدرت و جامعه را، با حذف تمام نشانه­ های تقسیم ­بندی­های درونی و با محو کردن تردید و بلاتکلیفی­ای که تجربه تحجر دموکراتیک را عذاب می­دهد، به هم جوش دهد. همچنین، قانون عقلانی دقیقاً آن چیزی است که دولت توتالیتر نمی­تواند با آن کنار بیاید. رسالت رستگاری بخشی که دولت توتالیتر بر عهده خود می­بیند ـ پاکسازی جامعه از طریق ترور و دیگر نمودهای خشونت نامشروع ـ با هر نوع محدودیت صوری یا محتواییِ قدرت مغایرت دارد[۱۸۲]. بنابراین، تضاد دائمی میان الزامات کارکردی عقل و الزامات‌ایدئولوژیکی حزب وجود خواهد داشت.
پس نمی­ توان مدرنیزاسیون را صرفاً مرحله تکاملی‌ایدئولوژی بورژوازی تلقی کرد. ویژگی مدرنیزاسیون، به افراط کشیدن خصلت­های مفهوم دموکراسی است، نه با عینک توتالیتر و با هدف پوشاندن تردید و بلاتکلیفی از طریق بیان قاطع، بلکه برعکس، با تأکید گذاشتن بر بلاتکلیفی تا نقطه­ای که معنی­دار بودن دموکراسی از بین برود و چفت و بست­های آن پاره شود. ظهور و گسترش شگففت­انگیز توتالیتاریسم در غربِ معاصر خصوصاً در دهه اخیر، پیامد همین فروپاشی بنیان­های قوام و کنترل اجتماعی است. توتالیتاریسم، از‌این منظر، پدیده موحشی نیست که هیچ قرابتی با جامعه دموکراتیک امروزی نداشته باشد. توتالیتاریسم، به یک تحول اجتماعی مبادرت می­ورزد: با واژگون ساختن مدل­های دموکراتیک نهادینه می­ شود، لیکن برخی از مشخصه­های آن را با تحجر دنبال می­ کند. آدم­فریب­های امروزی همان نوع گفتمان و همان نگاه دوران گذشته، دورانِ وضوح تاتوتالیتاریسم، را ندارند. آنها آرام و خندان­اند و تصویرشان بیشتر میانجی­گری را تداعی می­ کند. آنها نشان نمی­دهند که برای دموکراسی خطرناک­اند، و توتالیتاریسم را هم مطرح نمی­کنند. در واقع،‌این کثرت­باوری است که ممکن است مانع دیدن شکل­های جدید و دقیق­ترِ نفی دموکراسی شود. رساله، همچنان در پی تعمیق فهم ریشه ­های برخی مدل­های ضدانسانی و ناکارآمد در سیاست جنایی غربی است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت